. حاج عبدالرحیم سرافراز می‌گوید: در سالی که اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه می‌شدند، در خانه حقیر هفت نفر به مرض حصبه مبتلا بودند. شب هشتم ماه محرم الحرام برای شرکت در مجلس عزاداری، مریضها را در خانه به حال خود گذاشتم و ساعت پنج از شب گذشته با خاطری پریشان به مجلس تعزیه داری خودمان که مؤسس آن مرحوم حاج سیف الله بود رفتیم. موقع تعزیه داری و ادای نماز صبح با عجله به منزل می‌رفتم و در قلب خود شفای هفت نفر مریض را به وسیله عزیز زهرا علیه السلام از خدا می‌خواستم. وقتی به منزل رسیدم، دیدم بچه‌ها اطراف منقل نشسته و مختصر نانی که از روز قبل و شب باقی مانده بود، روی آتش گرم می‌کنند و با اشتهای کامل مشغول خوردن آن نانها هستند. از دیدن این منظره عصبانی شدم، زیرا خوردن نان، آن هم نانی که از روز و شب گذشته باقی مانده، برای مبتلا به مرض حصبه مضر است. دختر بزرگم که حالت عصبانیت مرا دید گفت: ما خوب شده‌ایم و از خواب بر خاستیم و چون گرسنه‌ایم نان و چای می‌خوریم. گفتم: پدر نان برای مرض حصبه خوب نیست. گفت: پدر، بنشین تا تعریف کنم. ما همه خوب شده‌ایم. گفتم: چی شد كه خوب شدید؟ گفت: در خواب دیدم اطاق روشنی زیادی دارد و مردی به اطاق ما آمد و پهلوی ما آمد و فرش سیاهی در این قسمت از اطاق پهن کرد و پهلوی در اطاق با ادب ایستاد. بعد، پنج نفر با نهایت جلالت و بزرگواری وارد شدند که یک نفر آنها زن مجلله‌ای بود. اول به طاقچه‌ای اطاق و به کتیبه‌ها که به دیوار زده بود و اسم چهارده معصوم علیه السلام روی آنها نوشته بود خوب نگاه کردند. پس از آن اطراف آن فرش سیاه نشسته و قرآن‌های کوچکی از بغل بیرون آورده و قدری خواندند. پس از آن یک نفر از آنها شروع کرد روضه حضرت قاسم علیه السلام را به عربی بخواند و من از اسم حضرت قاسم (که مکرر می‌گفتند) فهمیدم روضة حضرت قاسم می‌خوانند و همه شدیداً گریه می‌کردند؛ مخصوصاً آن زن خیلی سوزناک گریه می‌کرد. پس از آن همان مردی که قبل از همه آمده بود، در ظرف‌های کوچکی چیزی مثل قهوه آورده و جلو آنها گذارد. من تعجب کردم که اشخاص با این جلالت چرا پاهایشان برهنه است. جلو رفتم و گفتم: شما را به خدا کدامیک از شما حضرت علی علیه السلام هستید؟ یکی از آنها كه خیلی با مهابت بود فرمود: من. گفتم: شما را به خدا چرا پای شما برهنه است؟ پس با حالت گریه فرمود: ما این ایام عزاداریم و پای ما برهنه است. و فقط پای آن زن در همان لباس پوشیده بود. گفتم: ما همه مریضیم؛ مادر ما هم مریض است؛ خاله ما هم مریض است. آن وقت حضرت علی علیه السلام از جای خود بر خاست و دست مبارک بر سر و صورت یک یک ما کشید و نشستند و فرمودند: خوب شدید و همه خوب شدیم، مگر مادرم. گفتم: مادرم هم مریض است. فرمودند: مادرت باید برود. از شنیدن این حرف گریه کردم و التماس نمودم. پس در اثر عجز و لابه من، برخاستند و دستی هم روی لحاف مادرم کشیدند. ✅ وقتی خواستند از طاق بیرون بروند، فرمودند: 👇👇 ✳ مراقب نمازتان باشید، زیرا، انسان تا می‌تواند مژه چشمش را باز و بسته كند باید نماز بخواند. ✳ تا درب کوچه عقب آن‌ها رفتم. دیدم مرکب‌های سواری که برای آنان آورده‌اند روپوش سیاه دارند. آنها رفتند و من برگشتم؛ در این وقت از خواب بیدار شدم؛ صدای اذان را شنیدم، دست به دست خودم و برادرانم و خاله‌ام و مادرم گذاشتم؛ دیدم هیچ کدام تب نداریم؛ همه برخاستیم و نماز صبح را خواندیم، چون خیلی احساس گرسنگی می‌کردیم چای درست کردیم، بانانی که بود مشغول خوردن شدیم، تا شما بیایید و صبحانه تهیه کنید. و خلاصه تمام هفت نفر سالم شدند و احتیاجی به دکتر و دوا پیدا نکردند. 📚 چهل داستان از کرامات امام حسین علیه السلام، تألیف مصطفی محمدی اهوازی‏ از 📚 داستان‌های شگفت، ص 57 ا❣️❣️❣️❣️❣️❣️ 🤲 پروردگارا 🤲 خادمان ملت ایران را عزت بخش و تضییع کننده‌ی هر حقی از این ملت را در دنیا و آخرت خار و ذلیل گردان 💓 اینجا 👇👇 ا https://t.me/etedal_naghd 👇👇👇 ا @etedalhamrah با حذف یا تغییر لینک