.
#حکایت
برادر ابوذر عازم مكه بود.
ابوذر به او گفت:
می گویند شخصی در مكه ظهور كرده و سخنان تازهای آورده است و مدعی است كه آن سخنان از طرف خدا به او وحی میشود، اكنون كه تو به مكه میروی، از نزدیك تحقیق كن و خبر درست را برای من بیاور.
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد. هنگام مراجعت از او پرسید:
قضیه مکه از چه قرار است؟
گفت:
او مردی است كه مردم را به اخلاق خوب دعوت میكند، كلامی هم آورده كه شعر نیست.
ابوذر گفت:
خودم شخصا باید بروم و از حقیقت این كار سر دربیاورم.
ابوذر به مكه رفت. اما نه او را میشناخت و نه جرئت میكرد از كسی سراغ او را بگیرد. بدون آنكه به كسی اظهار كند، به سخنان مردم گوش میداد، شاید نشانهای از او بیابد.
به مسجد الحرام رفت. روز را شب كرد و نشانهای به دست نیاورد. پس از آنكه پاسی از شب گذشت، جوانی را دید که نگاهی متجسسانه به ابوذر كرد و رد شد.
اما ابوذر جرئت نكرد چیزی از او بپرسد.
روز دوم نیز شب شد و باز همان جوان پیدا شد، اینبار جلو آمد و با احترام ابوذر را با خود به منزل برد.
ابوذر شب را مهمان آن جوان بود و بدون اینکه چیزی بگوید، صبح زود خداحافظی كرد و به مسجد الحرام رفت.
آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست چیزی بفهمد.
همینكه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سكوت را شكست.
و گفت: ممكن است بگویی برای چه كاری به این شهر آمدهای؟
گفت: اگر با من شرط كنی كه مرا كمك كنی، به تو میگویم.
گفت: عهد میكنم كه كمك خود را از تو دریغ نكنم.
ابوذر گفت:
ماجرا را گفت و پرسید: عقیده تو درباره او چیست؟ میتوانی مرا به او راهنمایی كنی؟
گفت:
مطمئن باش كه او بر حق است و آنچه میگوید از جانب خداست...
فردا صبح، جوان كه كسی جز «علی بن ابی طالب» علیه السلام نبود، از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش. خوشبختانه با خطری مواجه نشدند و علی علیه السلام ابوذر را به خانه پیغمبر صل الله علیه و آله رساند... به جلسه دوم نكشید كه با میل و اشتیاق اسلام اختیار كرد و با رسول خدا صل الله علیه و آله پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقهها تلخ آید بگوید.
رسول خدا صل الله علیه و آله به او فرمود:
اكنون به قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت كن، تا دستور من به تو برسد.
ابوذر گفت: بسیار خوب. اما پیش از اینكه از این شهر بیرون بروم، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه بادا باد.
ابوذر بیرون آمد و خود را به یعنی مسجد الحرام رساند و در مجمع قریش فریاد برآورد: «اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمداً عبده و رسوله.
مكیان به سر ابوذر كه او را اصلا نمیشناختند ریختند. اگر عباس بن عبد المطلب ابوذر از دست آنان نجات داد.
عباس به مكیان گفت: این مرد از قبیله بنی غفار است. راه كاروان تجارتی قریش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمین این قبیله است. اگر او را بكشید، دیگر نخواهید توانست به سلامت از قبیله آنها عبور كنید؟!
ابوذر رفت و روز بعد باز آمد و همان شعار روز پیش را تكرار كرد. باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبدالمطلب نجات یافت.
و ابوذر نزد قوم خودش رفت و به تبلیغ اسلام پرداخت. بعد از هجرت رسول اكرم به مدینه، ابوذر نیز به مدینه رفت و تا نزدیكیهای آخر عمر خود در مدینه بود و در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به «ربذه» تبعید شد و در همان جا در تنهایی درگذشت.
پیغمبر اكرم دربارهاش فرموده بود: «خدا رحمت كند ابوذر را، تنها زندگی میكند، تنها میمیرد، تنها محشور میشود.
📚 مجموعه آثار شهید مطهری، ج۱۸، ص: ۴۲۹
ا
https://b2n.ir/q27108
از
📚 اُسد الغابة، ج۱، ص۳۰۱ و ج۵، ص۱۸۶
📚 الغدیر، ج۸، ص۳۱۴
#اعتدال👇👇
ا
@etedalhamrah
#حذف یا تغییر لینک
#آزاد