.
#حکایت
آیتالله شهید دستغیب در کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
مرحوم «عباسعلی» مشهور به «حاج مؤمن» علیه الرحمه [که در داستان روز گذشته معرفی شد] نقل کرد:
در اول جوانی شوق زیادی به زیارت و ملاقات حضرت حجت علیهالسلام در من پیدا شد که مرا بی قرار نمود تا اینکه (از روی نادانی و شدت اشتیاق) خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام کردم تا وقتی که آقا را ببینم.
دو شبانه روز هیچ نخوردم، شب سوم در مسجد سردزک بودم، از روی اضطرار مقداری آب خوردم. حالت غشوه عارضم شد [بیهوش شدم]، در آن حال حضرت حجت علیهالسلام را دیدم و به من تعرض فرمود [با تندی فرمود]: که چرا چنین میکنی! و خودت را به هلاکت میاندازی! برایت غذا میفرستم بخور.
به حال خود آمدم، ثلث از شب گذشته دیدم مسجد (مسجد سردزک) خالی است و کسی در آن نیست و کسی درب مسجد را میکوبد، آمدم در را گشودم دیدم شخصی عبا بر سر دارد به طوری که شناخته نمیشود، از زیر عبا ظرفی پر از غذا به من داد و دو مرتبه فرمود:
بخور و به کسی نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار.
او رفت و من به داخل مسجد آمدم، دیدم برنج با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذتی چشیدم که قابل وصف نیست.
فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا «محمد باقر» که از اخیار و ابرار آن زمان بود آمد، اول ظرفها را مطالبه کرد و بعد مقداری پول در کیسه کرده بود به من داد و فرمود:
تو را امر به سفر فرمودهاند این پول را بگیر و به اتفاق جناب «آقا سید هاشم (پیشنماز مسجد سردزک)» که عازم مشهد مقدس است برو و در راه شخص بزرگی را ملاقات میکنی و از او بهره میبری.
حاجی مؤمن گفت:
با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سید هاشم حرکت کردیم تا تهران، وقتی که از تهران خارج شدیم، پیری روشن ضمیر اشاره کرد، اتومبیل ایستاد و چون مرحوم آقا سید هاشم (اتومبیل را دربست اجاره کرده بود) با اجازه او، آن مرد سوار شد و پهلوی من نشست.
در بین راه، دستورالعملهای بسیاری به من داد و ضمناً زندگی مرا تا آخر عمر به من خبر داد و نیز آنچه خیر من در آن بود برایم میگفت و بعداً به تمام آنچه خبر داده بود رسیدم و مرا از خوردن غذای قهوه خانهها نهی فرمود و میگفت:
لقمه شبهه ناک برای قلب ضرر دارد.
خودش هم سفرهای همراهش بود هر وقت میل به غذا میکرد از آن نان تازه بیرون میآورد و به من میداد و گاهی کشمش سبز بیرون میآورد و به من میداد تا رسیدیم به قدمگاه، فرمود:
اجل من نزدیک است و من به مشهد مقدس نمیرسم. وقتی مرُدم، کفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبری در گوشه صحن مقدس برایم بخر و غسل و کفن و دفن من باجناب آقاسیدهاشم است.
حاجی مؤمن گفت:
وحشت کردم و مضطرب شدم.
فرمود:
آرام بگیر و تا مرگم برسد به کسی چیزی نگو و به آنچه خدا خواسته راضی باش.
وقتی به «کوه طرق» (که گنبد امام رضا علیهالسلام پیدا بود) رسیدیم، اتومبیل ایستاد، مسافرین پیاده شدند و مشغول سلام کردن به حضرت امام رضا علیهالسلام شدند و شاگرد راننده سرگرم گرفتن گنبدنما شد، دیدم آن پیر محترم به گوشهای رفت و متوجه قبر مطهر گردید، پس از سلام و گریه بسیار گفت:
بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریفت برسم، بعد روبقبله خوابید و عبایش را بر سر کشید.
پس از لحظهای به بالینش رفتم، عبا را پس زدم دیدم از دنیا رفته است از ناله و گریهام مسافرین جمع شدند، قدری حالاتش را که دیده بودم برایشان نقل کردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازه شریفش را با آن ماشین به شهر مشهد آوردند و در صحن مقدس مدفون گردید.
📡ا
https://b2n.ir/r79234
از 👇
📚داستانهای شگفت، شهبد دستغیب
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل
#کرونا
و
شرارتهای حاکمان
#آمریکا
محافظت بفرما
.