. آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۰۴ از کتاب «داستان‌های شگفت»، متنی را آورده که ظاهراً نوشته راوی‌ست و در آن چنین آمده: حقیر «سید حسن برقعی»، مدتی است که توفیق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به «مسجد جمکران قم» نصیبم می‌شود. سه هفته قبل (شب چهارشنبه پنجم ربیع الثانی ۱۳۹۰قمری) مشرف شدم و در قهوه خانه مسجد که مسافرین برای رفع خستگی می‌نشینند و چای می‌خورند، به شخصی برخورد کردم به نام ((احمد پهلوانی)) ساکن [[حضرت عبدالعظیم، امامزاده عبداللّه، کبابی توکل]]، سلام کرد و جواب دادم و احوالپرسی شروع شد. گفت: من چهار سال تمام است شب‌های چهارشنبه به ((مسجد جمکران)) مشرف می‌شوم. گفتم: قاعدتاً چیزی دیده‌ای که ادامه می‌دهی و قاعدتاً کسی که در خانه امام زمان (صلوات اللّه علیه) آمد ناامید نمی‌رود، حاجتی گرفته‌ای؟! گفت: آری اگر چیزی ندیده بودم که نمی‌آمدم. و ادامه داد: سال قبل، شب چهارشنبه‌ای بود که به‌خاطر شرکت در مجلس عروسیِ یکی از بستگانِ نزدیک در تهران، نتوانستم مشرف شوم، گرچه مجلس عروسی، گناه آشکاری نداشت، تا شام ماندم و شام خوردم و به منزل رفتم و خوابیدم پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم. همسرم را بیدار کردم و گفتم: پایم حرکت نمی‌کند! گفت: شاید سرما خورده‌ای! گفتم: فصل سرما نیست (تابستان بود) بالاخره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم، در همسایگی رفیقی داشتم به نام «اصغرآقا» گفتم: به اصغرآقا بگویید بیاید. اصغرآقا آمد، گفتم: برو دکتر بیاور گفت: در این ساعت شب، دکتر نیست. گفتم: چاره‌ای نیست، باید کاری بکنیم. بالاخره رفت و دکتری را که نامش «دکتر شاهرخی» است و در فلکه مجسمه ((حضرت عبدالعظیم)) مطب دارد آورد. دکتر پس از معاینه، چکشی داشت روی زانویم زد، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد، متوجه نشدم، در پای دیگرم فرو کرد درد نگرفت، سوزن را به بازویم زد، درد گرفت. نسخه‌ای داد و رفت. در غیاب من به اصغرآقا گفته بود: خوب نمی‌شود، سکته است. صبح شد بچه‌ها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند. مادرم فهمید به سر و صورت می‌زد. غوغایی در منزل ما بود، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم: ای امام زمان! من هرشب چهارشنبه خدمت شما می‌رسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم اما گناهی نکرده‌ام، توجهی بفرمایید، گریه‌ام گرفت و با حال گریان، خوابم برد، در خواب دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند فرمودند برخیز! گفتم: آقا نمی‌توانم. فرمود: می‌گویم برخیز. گفتم: نمی‌توانم. آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند. در همین حال از خواب بیدار شدم، دیدم می‌توانم پایم را حرکت دهم، نشستم و سپس برخاستم و برای اطمینان خاطر، از شوق جست و خیز می‌کردم و به اصطلاح پایکوبی می‌کردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم. وقتی مادرم آمد، کم کم به او حالی کردم که در اثر توسّل به ولی عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) شفا یافتم بعد گفتم: به اصغرآقا بگویید بیاید. آمد، گفتم: برو به دکتر بگو بیاید یکبار دیگر من را معاینه کند و به او بگو فلانی خوب شد. اصغرآقا رفت و برگشت گفت: دکتر می‌گوید: دروغ است خوب نشده، اگر راست می‌گوید خودش بیاید. خودم رفتم به مطب دکتر، اما با اینکه با پای خودم رفته بودم، گویا دکتر باور نمی‌کرد، با اینحال سوزن را برداشت و به کف پای من زد، دادم بلند شد، گفت چه کردی؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولیّ‌عصر [ارواحنافداه] را گفتم. گفت: جز معجزه چیز دیگر نیست. حتی اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود. 📡ا https://b2n.ir/j10202 از 👇 📚داستان‌های شگفت 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .