.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۰ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
حکایت دیگری را نیز جناب شیخ محمد حسن مولوی قندهاری چنین نقل فرمود:
نوجوان خوش سیمای شانزده سالهای به نام «آقای زبیری» در مدرسه «پایین پا»ی مشهدمقدس، به درس «شیخ قنبر توسلی» میآمد، این نوجوان بسیار اهل زهد و عبادت بود و جز روز عید فطر و عید قربان، روزها را روزه بود.
این نوجوان خیلی به زیارت حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه و... علاقمند بود و برای رسیدن به خواستهاش زحمات زیادی را تحمل میکرد. از آن جمله:
چهل روز، روزه بود و فقط به وقت افطار آن هم به اندازه کف دست آرد نخود میکوبید و میخورد و...
از صفات نیک این نوجوان، این بود اگر پول مختصری به دستش میرسید آن را به فقرا میداد از یتیمها دلجویی میکرد پیرمردها و بیماران را حمام میبرد و مواظبت میکرد و...
مدتی او را ندیدم تا اینکه پس از سه چهار سال او را در کربلا ملاقات کردم، لطف الهی بود که در ابتدای ورودش به نجف اشرف سراغ پدرم را گرفت بود و منزل پدرم «میرزا علی اکبر قندهاری» را که در کربلا بود پیدا کرده و به آنجا آمده بود و من مجدداً آقای زبیری را در آنجا ملاقات کردم.
ماجرای آمدنش به کربلا را چنین تعریف کرد:
خدای را شکر که به مراد خودم رسیدم.
با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حرکت کردم و مدتها پیاده در راه بودیم تا به منظریه در مرز عراق رسیدیم. آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظریه زندان بودیم، هرچه گفتیم ما فقیر هستیم، مشهد بودیم و به کربلا میرویم ولی از ما نپذیرفتند.
و از طرف دیگر، چون رفتار ناشایسته نگهبانان میدیدیم، قلبمان کدر میشد، گاهگاهی نان و خرمایی به ما میدادند و از روی اضطرار از آنها میگرفتیم.
تا اینکه به امام زمان (عجل الله فرجه) متوسل شدم و هر روز به امام زمان التماس میکردم.
روزی که توسل و گریهام بیشتر شد، یکمرتبه دیدم ماشینی آمد مقابل در ایستاد، سیدی خیلی نورانی که نورش به آسمان میرفت، توجهم را جلب نمود، به کارکنها نگاه کردم دیدم همه در حالت بهت و فروتنی هستند.
آن آقای نورانی من را صدا زد فرمود: بیا اینجا
نزدش رفتم
فرمود: اینجا چه میکنی؟
من عرض کردم:
من و مادرم میخواهیم برویم کربلا، هفده روز است اینجا زندانی هستیم.
فرمود:
برو مادرت را بیاور و سوار ماشین شوید
مادرم را آوردم، اول داخل ماشین جا نبود ولی جای دو نفر پیدا شد، داخل ماشین بوی بسیار خوشی میآمد، کارکنهای مرز را نگاه میکردم هیچکدام توان سخن گفتن نداشتند.
ماشین راه افتاد و ده دقیقهای از حرکت ماشین نگذشته بود که دیدم مقابل کاروانسرای فرمانفرما در کاظمین هستیم و...
📡ا
https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل
#کرونا
و
شرارتهای حاکمان
#آمریکا
محافظت بفرما
.