از ربع ساعت‌ قبلش به انتظار نشسته بودم؛ تا ببینم امسال چقدر صدای تکبیر توی آسمان می‌پیچد. چند دقیقه‌ای به نُه، شال و کلاه کردم و رفتم حیاط. هوا تاریک نبود، از دست نورافشان‌ها که مسابقه گذاشته بودند برای رسیدن به آسمان. صدای الله اکبر هم از دور می‌آمد. ساعت که نُه شد گفتم الله اکبر. آرام، مثل الله اکبر اقامه‌ی نماز. از خانه زدم بیرون. نه وسط کوچه و نه سر کوچه دلم رضا نداد داد بزنم. بدون مقصد راه افتادم وسط خیابان، بالاخره سر یکی از کوچه‌ها، صدایم را جمع کردم توی گلو. تا آنجا که ریه‌ام درد خفیفی گرفت. الله اکبر را محکم پخش کردم توی هوا؛ از دو تا کوچه آن‌طرف‌تر صدای آقا پسری آمد: "الله اکبر!" و پشت بندش صدای مردهایی که آمده بودند لب بالکن. در یکی از خانه‌ها باز شد و خواهری با چادر رنگی آمد دم، نگاهی کرد و الله اکبر آرامی کرد و رفت تو. موجی از الله اکبر راه افتاده بود بین دو سه تا کوچه. و همینطور بیشتر و بیشتر می‌شد. جالب ترینِ الله اکبرها، الله اکبرهایی بودند که از حنجره‌های پنج_شش ساله می‌آمد و توی تاریکی شب مثل نور پخش می‌شدند. فهمیدم هر که تکبیر بشنود، تکبیر می‌گوید. همه‌شان انگار نیاز داشتند به تکبیر اول... الله اکبر! 🖋♣️ @ezdehameeshgh