🕊 🍃با محمد می خواهم طرح دوستی بریزم. اولش سخت راه می آید. می پرسم این چه لباسی است که پوشیده ای؟ 🍃 پشت می کند به من و رو به مادرش می گوید: حزب الله مادرش می گوید: کی لباست را خریده؟ محمد سرش را بالا می گیرد رو به مادرش خنده ریزی می کند و آرام می گوید: بابا 🍃می پرسم تفنگ هم داری؟ دیگر سرش را بالا نمی آورد و فقط با سرش تایید می کند. نزدیک تر می شوم محمد با تفنگ چه کار می کنی؟ من و بابا حزب اللهیم اسرائیلو می کشیم. 🍃 جرات می کنم و می پرسم محمد بابا کجاست؟ به مادرش نگاه می کند. مادرش می گوید: بگو بابا کجا رفته؟ محمد با همان لحن کودکانه اش سرش را بالا می گیرد و می گوید: رفته پیش حضرت زهرا 🍃 می خواهم حرف را عوض کنم. می گویم چرا کلاهت شبیه پیراهنت نیست؟ می گوید: چون من دوتا لباس حزب الله دارم. 🍃 محمد دوتا لباس حزب الله دارد. یکی را پدر قبل از شهادت خریده و روزی هم که محمد به معراج شهدا می رود تا با پدر خداحافظی کند و برای آخرین بار پیشانی پدر را ببوسد مادر به عنوان هدیه از طرف پدر برای محمد لباس حزب الله تازه ای می خرد. 🍃 حالا از مادرش می پرسم چطور توانست این خبر را به محمد بدهد؟ گفت: من اول برای محمد کامل توضیح دادم که پدرش رفته بود و حالا شهید شده است. خب پسر تودار است. گفت باشه من بروم بازی کنم. 🍃 وقتی خانه آمد و عکس و فیلم پدرش را دید به هم ریخت ولی باز بروز نمی داد. خودش را انداخت روی تخت و چند ثانیه ای بی حرکت ماند. بعد دوباره خودش را جمع و جور کرد و دوباره پاشد.💔 🌷 💔