از« ذوالنون» مصری روایت شده است که گفت : درهنگام سیاحت به شهری رسیدم و در حوالی  آن کوشکی به نظرم آمد اراسته ودر زیر آن نهری جاری بود ، برلب آّن نهر نشستم و وضو می گرفتم نظرم به جمال زن جمیله ای افتاد که بر بام کوشک بود . چون مرا د ید  گفت : چون تورا از دور دیدم پنداستم د یوانه ای و چون وضو ی ترا د یدم گمان کردم تو مرد عالمی وچون پیش آمدی گفتم شاید عارفی، الحال مرا معلوم میشود نه دیوانه نه عالم ونه عارفی، چون اگر د یوانه بودی وضو نمی گرفتی واگر عام بود ی به جانب خانه نا محرم نمی آ مدی واگر عارف بودی به غیر خدای  به جای دیگر نظر نمی کردی . @faghatkhoda1397