قسمت هشتاد و یکم🌱
«تنها میان داعش»
تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با
رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید. فقط بوق
آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از
صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید
و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس
دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره میگرفتم،
با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد
شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم
آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار
میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز
بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر
دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که
عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و
نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم
:»حیدر! تو رو خدا جواب بده!« پیام رفت و دلم از خیال
پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت
شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که
دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر
میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس
به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم
به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست
دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با
کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار
برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود