قسمت هشتاد و سوم🌱
«تنها میان داعش»
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس
دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم
مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند
:»حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!«
و دیگری هشدار داد :»حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری
نشده باشه!« از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده
و نیروهای مردمی سر رسیده اند که مقاومتم شکست و
قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که
دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان
فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را
سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :»تکون نخور!« نارنجک در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود
نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به
نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید
بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد
:»انتحاری نباشه!« زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم
شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه
غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هایم
شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال
خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند