💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد : _پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب ڪنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره! از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای ڪه در گوشی میپیچید و عدنان میشنید ڪه مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت : _از اینڪه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم! و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد : _این ڪافر اسیر منه و خونش حلال!میخوام زجرڪشش ڪنم! ارتباط را قطع ڪرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.جانی ڪه به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی ڪه در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه ڪابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود ڪه قامتم از زانو شڪست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی‌ام دوباره سر باز ڪرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس ڪردم. از تصور زجرڪُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال میڪردند سرم اینجا شڪسته و نمیدانستند دلم درهم شڪسته و این خون، خونانه غم است ڪه از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود ڪه این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرڪشیدن عشقم بودم ڪه همین پیشانی شڪسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی ڪه از دست میدادم و وحشت عدنان ڪارم راطوری ساخت ڪه راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا ڪنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. درحیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میڪردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه‌ای در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری ڪه نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی ڪه تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر میزد ڪه بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره ڪرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن عمو اعتراض ڪرد : _سِر نمیکنی؟ و همین یڪ جمله ڪافی بود تا آتشفشان خشمش فوران ڪند : _نمیبینی وضعیت رو؟ ترڪش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سری داریم نه بیهوشی! و دربرابر چشمان مردمی ڪه ازغوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد : _آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما ڪمڪ میفرسته!چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم! یڪی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود ڪه با ناراحتی صدا بلند ڪرد : _دولت از آمریڪا تقاضای ڪمڪ ڪرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، ڪمڪ نمیڪنه! باید ایرانی‌ها برن تا آمریڪا ڪمڪ ڪنه! و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت : _میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن! پرستار نخ و سوزنی ڪه دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض ڪرد : _همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه ڪار حاج قاسمِ! اما آمریڪا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میڪنه! از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش ڪرده و ڪاری از دستش برنمی‌آمد ڪه دوباره به سمت من چرخید و با خشمی ڪه ازچشمانش می‌بارید، بخیه را شروع ڪرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود ڪه به یاد ناله‌های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه ڪنم. به چه ڪسی میشد از این درد شڪایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 📌به کانال بپیوندید👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1798635846C05440867fe