🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 محمد جهان آرا با من تماس گرفت گفت در اتاق جنگ می‌گویند بچه ها چه کار می‌کنند؟ باید جلوی عراقی‌ها را بگیریم، کاری بکن. گفتم، چه کار کنم؟؟ گفت: هرکاری می‌توانی بکن، اگر می‌توانید ضربه ای به این‌ها بزنید. هشت روز بود جلوی ارتش عراق ایستاده بودیم. جهان آرا می‌خواست حرکتی کنیم تا دشمن احساس کند نیرویی که مقابلشان است فقط تدافعی نیست، تهاجمی هم هست. به بچه ها گفتم: محمد می‌گوید باید کاری انجام دهیم چه کار کنیم؟ یکی از بچه ها پیشنهاد داد طرف نهر عرایض برویم. گفت: عراقی‌ها تا آنجاها آمده اند. برویم دور بند (از پاسگاهای مرزی شلمچه) پشت خانه های صددستگاه ضربه ای به دشمن بزنیم. فکر خوبی بود. باید شبیخونی طراحی می‌کردیم. پانزده نفر در این خانه بودند همه می‌خواستند در عملیات شرکت کنند. از بین بچه ها تعدادی را انتخاب کردیم. با رسول بحرالعلوم، پرویز عرب، امیر رفیعی، جواد عزیزی(شاعر شعر ممد نبودی)، غلام بوشهری و نادر طبیجی به طرف صددستگاه حرکت کردیم. سن بچه ها بین بیست و بیست و دو سال بیشتر نبود؛ بدون تجربه جنگی. ماشین را کنار مسجد صددستگاه پارک کردیم. جمعی از تکاوران نیروی دریایی توی مسجد بودند. تعدادی از بچه های آغاجاری هم کنار مسجد سنگر گرفته بودند. آنها جلوی ما را گرفتند که کجا می‌خواهید بروید. گفتم: «همین اطراف کاری داریم انجام می‌دهیم و بر می‌گردیم.» گفتند نمی شود. آن طرف منطقه دشمن است. نمی توانید جلو بروید. پس از کمی جروبحث مسئولشان را کشیدم کنار آهسته گفتم: «ما بچه های سپاه خرمشهر هستیم امشب می‌خواهیم به عراقی ها شبیخون بزنیم.» گفت: «اجازه بدهید ما هم با چند نفر از بچه ها با شما بیاییم و کمک کنیم.» تشکر کردم. اصرار کرد گفت میخواهم به شما کمک کنم!» گفتم: "اگر فردا صبح برنگشتیم، موضوع را به اطلاع جهان آرا برسان" در تاریکی شب حرکت کردیم. سمت راست، جاده روستای دوربند است. کمی جلوتر به یک نهر رسیدیم. از کنار نهر حرکت کردیم تا به یک پل رسیدیم. پل، تنه یک درخت خرما بود که روی نهر انداخته بودند. عربها به این نوع پل "گنتره" می‌گویند. از روی این گنتره عبور کردیم. یکی از بچه ها کنار پل ماند که راه را گم نکنیم و اگر حمله کردیم عراقی ها این پل را نگیرند. جلوتر به یک توپ چهار لول برخوردیم که عراقی‌ها در خط مقدمشان گذاشته بودند. یکی از بچه های آرپی چی‌زن و یک نفر کمک گذاشتم، گفتم: «روبه روی این توپ بنشین، هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن.» رفتیم جلوتر، به یک نفربر رسیدیم. چند عراقی توی آن بودند. یکی دیگر از بچه ها را گذاشتم گفتم هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن. خودم و پرویز عرب رفتیم جلو. صدایی شنیدیم. دقت کردیم، شبحی از یک کامیون بزرگ توی جاده خاکی دیده می‌شد که به طرف ما می آمد. صدای کامیون هر لحظه نزدیک تر می شد. پرویز گفت: «بزنش همین را بزن» گفتم توی تاریکی چیزی نمی‌بینم، چطور بزنم؟ گفت: «صدایش را که می‌شنوی، هیکلش هم معلوم است. تا آمدم تصمیم بگیرم پرویز یک گلوله آرپیچی از کوله اش برداشت، گذاشت توی آرپی چی‌ام گفت: «یالله بزن.» روی زانو نشستم بسم الله گفتم و شلیک کردم. یکباره انفجار مهیبی بلند شد. کامیون پر مهمات بود. گلوله ها یکی پس از دیگری منفجر می شد و سرگردان ویژویژکنان این طرف و آن طرف می رفت. تعدادی منور هم داخلش بود. تمام آن منطقه مثل روز روشن شد؛ صحنه ای دیدنی بود. به محض اینکه کامیون را زدم بچه ها هم آن نفربر را زدند و پا به فرار گذاشتیم. عراقی ها انداختند دنبال ما. یک گله سگ ولگرد هم که هار شده بودند به طرف ما حمله ور شدند. در حال فرار، از روی یک دیوار گلی توی یک خانه روستایی پریدیم. خواستیم برویم بیرون، دیدیم در قفل است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد