زیبا بود جوان و برومند نوزده ساله و از خانواده ای متدین عاشق و شیفته ‌و ذوب در سید حسن جان فدا به معنی واقعی در اوج جوانی ، جهاد را برگزیده بود راه و رسم مبارزه را بر هر کاری دیگری برگزیده بود می توانست مثل خیلی ها، خیلی ها که جوانی کردن را با هزار دلیل توجیه می‌کنند ، جوانی کند خوش باشد اما او تصمیم گرفت بندگی کند نه جوانی جانش را کف دست گرفت و به میدان رفت در حادثه پیجرها، دستش آسیب دید، چشم چپش را از دست داد و چشم راستش آسیب جدی دید ، به حدی که بینائیش به حد دیدن یک شبه محدود شد با این همه، روحیه ای عالی داشت هم خودش و هم پدر و مادرش که کوه استقامت بودند و‌ خودش خوشحال و امیدوار که با همین توانایی و با همین جسم باقیمانده ، بازهم می تواند به حزب الله خدمت کند و با اسراییل بجنگد تنها یک چیز او را داغدار کرده بود همانکه قلب همه مارا جریحه دار کرد و آن داغ سید الشهدای مقاومت ، سید حسن نصرالله بود