صبح وقتی خبر درگذشت خانم بابایی رو دیدم،شوکه شده بودم،باورم نمی شد،مدام کانالها رو می گشتم شاید خبر اشتباه باشه،اما وقتی فهمیدم خانوادگی فوت شدند،حالم بدتر شد. اشکم بند نمی آمد.انگار عزیزترین کسم رو از دست دادم.مدام چهره خودشون و بچه هاشون می آمد جلوی چشمم. صداش توی گوشم بود.جملاتش.... صبحتون عسل میای... سلام صبحتون شکلاتی.... .... هیچ وقت بلد نبودم مثل ایشون احساساتم رو بروز بدم. اما چیزی که بیشتر از همه جلوی ذهنم بود،نگرانی همیشگی ایشون برای پدر جانبازشون بود.پدری که برای سلامتیشون ختم صلوات می گرفتند.پدری که وقتی به منزلشان می آمدند از نعمت و برکت وجود ایشون فرق در شادی بودند.پدری که نگران از دست دادنشان بودند.... و حالا حال این پدر چگونه است؟😔😔😔 @farajnezhad110