#روایت_زمستان
#بخش_آخر
◽️و چه میشد یکبار در چارچوب در فلزی مؤسسه پیدایش میشد، موتورش را دم مؤسسه پارک میکرد، دست محمدرضا و علیرضا را میگرفت و با کیف کرم رنگِ رنگ و رورفتهاش میآمد طبقه اول و میگفت و میخندید و شوخی میکرد و روی تخته مینوشت و باز میگفت:
بچهها ما غیر از شما چه کسانی را داریم که برای انقلاب کار کنند؟
◽️و در همین حین بچهها با ماژیک مشغول نقاشی کشیدن روی تخته بودند و حواسمان را گاهی پرت میکردند و ما سرشار میشدیم از حرکت، از رفتن، از عقیده و انگیزه و از عشق به مسیری که از قلب سرخش در رگهایمان جاری کرده...
📲مؤسسه فرهنگی رسانهای استاد محمدحسین فرجنژاد:
📝
@FarajNezhad110