🍁🍁🍁 🧚‍♀ اینکه میخوای ازدواج کنی برام غیر منتظره بود ولی خوشحال شدم. ولی اینکه بخوای از همین الان به خاطر حرف کسی که تازه وارد زندگیت شده همه چیزتو رها کنی رو اصلا نمیتونم قبول کنم. _هستی میدونی که اینقدر برام مهم و باارزشی که به هیچ عنوان کاری نکنم دلت بشکنه ولی به خدا راه دیگه ای نیست _پس حرفای اون روزت که ازم قول گرفتی هیچوقت تنهات نذارم به همین خاطر بود؟_اره _ایدا یه درصد فکر کن که من موافقت کنم و راضی باشم که با تو بیام ولی به این فکر کردی که مامان تو و داداش طاها به هیچ وجه راضی به انجام این کار نمیشن. اصلا چطوری میخوای این موضوعو به خاله بگی _مامان خیلی وقته در جریانه...داداش طاها و مارالم در جریانن فقط باید به تو میگفتیم _یعنی خاله و داداش طاها موافقت کردن؟ _اره ولی هردوشون یه شرط گذاشتن که در اون صورت اجازه میدن بریم. اگه دوست داری بشنوی بهت بگم..سرم رو بین دستام گرفتم و با کلافگی گفتم:نه تا همینجا برای امشب کافیه دیگه بقیه اشو بذار برای بعد... از روی صندلی بلند شدم و به سمت مهرسا که تازه از روی یه وسیله پیاده شده بود رفتم _خاله جون من اصلا حالم خوب نیست تو با خاله ایدا بمونین تا هروقت دلتون خواست بازی کنین من با تاکسی میرم خونه باشه عزیزم _مگه چی شده؟ _هیچی فدات بشم فقط سرم خیلی درد میکنه اگه تو دوست داری میمونم _نه خاله جون منم یکجوری شدم بیا هممون با هم بریم _نه عزیزم تو بمون بازی کن _نه خاله منم یه جوری شدم بیا هممون با هم بریم یه شب دگه میایم... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/33193 🍁🍁🍁🍁