هدایت شده از پنجِ پنج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 سرکشی از آخرین بیمار که تمام شد به اتاقم برگشتم. خسته بودم. گرمای مرداد کلافه‌ام کرده بود. نگاهی به ساعت انداختم. از ده گذشته بود. صفحه تقویم روی ۵/۵/ ۱۳۶۵ مانده بود. دیدن سه ۵ کنار هم، لبخند را کنج لبانم نشاند. صدای مهیبی گوش شهر را کر کرد. همهمه‌ای به راه افتاد. خبر بمباران کارخانه‌ها در بیمارستان پیچید. همه جا شلوغ شد. هر کسی به طرفی دوید. فوری به حیاط رفتم. وسط جمعیتی که به سوی بیمارستان سرازیر شده بودند، چشم چرخاندم. حیاط پر از اتوبوس‌ها و تاکسی‌هایی بود که پشت به پشت هم زخمی می‌آوردند. انگار آن روز همه ماشین‌ها آمبولانس شده بودند. صدای ناله‌ها بیمارستان را پر کرد. رد پاهایم روی خون‌های کف راهرو نقش انداخت. همشهری‌هایم را می‌دیدم که در خون نشسته و درد می‌کشند. دوباره به حیاط برگشتم. وانتی به حیاط پیچید. خودم را به آن رساندم. انگار کسی پاهایم را به زمین چسباند. خشکم زد. کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. -خانم پرستار این‌ها را کجا ببرم؟ برایم سخت بود لب بجنبانم. زبانم قفل شده بود. چشمانم روی بار وانت دوخته شد. دست و پاهای قطع شده خون آلود روی هم تلمبار شده بودند. -ببرشون سردخونه. جاشون توی بیمارستان نیست. 🔻بر اساس خاطره‌ای از خانم جباری پرستار یکی از بیمارستان‌های اراک در روز بمباران ۵/ ۵/ ۱۳۶۵ ✍ فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj