💢 روایت شهادت شهید جانباز (بخش اول) 🎙همسر شهید منوچهر مدق: 🔗 روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت خواب دیدم ماه رمضان است و سفره افطار پهن است؛ رضا و محمد و بهروز و حسن و عباس و همه شهدا دور سفره نشسته بودند و بهشان حسرت می‌خوردم که یکی زد به شانه ام؛حاج عبادیان بود. 🔗 گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان‌ها را منتظر گذاشته‌ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته‌ام. حاجی دست گذاشت روی سینه‌ام. گفت با فرشته وداع کن بگو دل بکند. آن وقت می‌آیی پیش ما ولی به زور نه اما من آمادگی نداشتم. 🔗 منوچهر گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضی‌ات می‌کند. گفتم قرار ما این نبود. گفت یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی‌توانم از تو دور باشم ... دکتر شفائیان صدایم زد گفت: نمی‌دانم چطور بگویم ولی آقای مدق تا شب بیشتر دوام نمی‌آورد. ✍ فاطمه حیدری 🆔 @farhang_puya