حکایت❗
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می رفت و می نشست و به آب نگاه می کرد و با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت . یک بار در حال انجام این کار، صدای پایی شنید. دید همسر خلیفه هست،،، از بهلول پرسید: چه می کنی ؟ او با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم ! همسر خلیفه که می دانست بهلول شوخی می کند ، گفت: آنرا می فروشی ؟ جواب داد :به صد دینار می فروشم . بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو،،، و به طرف شهر رفت. بین راه ، به هر فقیری می رسید یک سکّه به او می داد. وقتی همه دینارها را صدقه داد ، با خیال راحت به خانه بازگشت .
همان شب همسر خلیفه در خواب دید، وارد باغ بزرگ و زیبایی شده،،، در آنجا یک ورق طلایی رنگ به او دادند و گفتند: این همان قباله بهشتی است که از بهلول خریده ای ! او بعد از بیدار شدن، در حالی که خیلی خوشحال بود ماجرا را برای همسرش تعریف کرد . مشتاق شد تا او هم یکی از همان بهشت ها را از بهلول بخرد .اما بهلول به هیچ قیمتی حاضر به فروش نشد . وقتی با ناراحتی علتش را از بهلول پرسید، او جواب داد :
همسر شما آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری !من به تو نمی فروشم ...
🔻کانال مدیریت فرهنگی اجتماعی و ورزشی شهرداری ملارد در روبیکا
🆔
https://rubika.ir/farhangey2
🔻کانال مدیریت فرهنگی اجتماعی و ورزشی شهرداری ملارد در ایتا
🆔
https://eitaa.com/farhangey2