🏷 یک تیر و چهارده نشان ▫️غیرت کودکی توی همان ایام مأموریت حاج‌آقا یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ بود. خیلی معطل شدم؛ یک‌دفعه دیدم کسی زد روی شانه‌ام و چادرم را گرفت. سرم را خیلی زود برگرداندم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت :«مگه من مُردم که شما اومدین صفحه نانوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم!» بابت غیرتش خدا رو شکر کردم. •|به روایت مادر|• ادامه‌دارد↓ @farhangi_esf