هر گاه زمینگیر میشویم، دست یاد تو از جا بلندمان میکند
و هر زمان که از نفس میافتیم، رایحه روحبخش حضور تو حیات دوبارهمان میبخشد
و هر زمان که گیاه انگیزههایمان رو به پژمردگی میرود،
زلال انتظار تو در رگرگ برگهای زندگیمان خون تازه می دواند و ما را از خشکسالی یأس و درماندگی میرهاند.
کجایی ای عزیز!؟ که دست مرهم بر زخمهای عالم و آدم بگذاری و جهان _ این مریض محتضر_ را جانی تازه ببخشی؟
پس کی میآیی ای عزیز؟! که ما فرش چشمهایمان رادر مسیر گامهای ظهورت بگستریم و دهلیزهای تاریک قلبمان را با روشنای نگاهت چراغان کنیم؟
آن روز کجای داستان خواهم بود؟
در لشکر صاحبالزمان خواهم بود؟
امروز هر آنگونه که هستم، بیشک
فردای ظهور هم، همان خواهم بود