🌹قسمت هایی از کتاب دا: پا در شکم جنازه همان طور که بین شهدا چرخ می زدم، یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت. موهای تنم سیخ شد، جرئت نداشتم تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس می کردم که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم. با این حال دانه‌های عرق از پیشانی ام می ریخت، آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم؛ وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید. پایم در شکم جنازه ای که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفته بود. به زحمت پایم را بالا آوردم؛ سنگین و کرخت شده بود، انگار مال خودم نبود؛ کشان، کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم، پایم را از کفش درآوردم و روی زمین کشیدم.