قصه‌ زمستان؛ «اهمن و بهمن» در راهند... 🔸آقاجان نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت چشم‌هایش را کمی ریز و درشت کرد آستین‌های بلوز پشمی‌اش را بالا داد و گفت بسم‌الله وقت نماز است، من کنار پنجره نشسته بودم پرده را کنار زدم دانه‌های برف آرام آرام خود را به روی زمین می‌رساندند و بی‌صدا کنار هم می‌نشستند و این یعنی چله کوچک آغاز شده بود. @Fars_Chb - Link