▪️بازخوانی یک روایت واقعی از دزد با انصاف!
میگفت صبح پاکی بود. از آن صبحها که آسمان یک لکه ابر که هیچ یک خال کبوتر هم ندارد. میگفت رسیدم جلوی صحن انقلاب. هوا قند بود. میگفت یکهو سر بلند کردم و آن قاب را دیدم. یک گلدسته طلایی که انگار آسمان را چاک داده بود و داشت میرفت به آسمان برسد. میگفت دست به گوشی شدم که این تناور طلایی سربه فلک کشیده را ثبت کنم. می گفت ثبت کردم و عکس را گذاشتم پس زمینه صفحه گوشی ام.
یکسال گذشت، تا آن روز کذایی. یک بعد از ظهر پاییزی چرک و دود گرفته جایی حوالی میدان انقلاب، از تحریریه زده بودم بیرون که با مترو بروم جایی جلسه. می گفت از مترو آمدم بیرون و گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم که تماسی بگیرم که ضربهای دم گوشم حس کردم و مرد زیتونی پوشی گوشیام را زد و در گرگ و میش خیابان همانطور که میدوید کوچک و کوچکتر شد.
میگفت زانوهایم خالی کرده بود، دهانم قفل شده بود، نه نای دویدن دنبالش را داشتم نه دهانی برای فریاد. میگفت دل به تقدیر زمانه سپردم و گفتم برد، چه می شود کرد. حیران بودم و سرگردان و مضطرب که دیدم مرد زیتونی پوش برگشت. انگار یک فیلم را به عقب برگردانده باشی! آمد و گفت سلام، ببخشین من دزد نیستم، نداشتم، ندارم، مجبورم!
گوشیت رو که زدم یکهو صفحهاش روشن شد و چشمم افتاد به عکس روی صفحه از امام رضا خجالت کشیدم، گفتم میرم پسش میدم. بهتر از اینه که اون دنیا با امام رضا چشم تو چشم بشم!
میگفت کماکان سکوت بودم. این چه دزدی بود؟ چه پس دادنی؟ من سکوت بودم او هم سکوت. دستهایم یخ کرده بود. گوشی حالا توی دستم عرق کرده بود، راهم را گرفتم و رفتم.
توی مسیر به این فکر می کردم : فقر و نداری هیچ دلیل محکمی برای دزدی نیست . ولی این دزد شاید اخلاق نداشت ولی انصاف داشت. یاد حرف آقاجانم افتادم که میگفت: محبت اهل بیت یه چیکه هم که باشه یه جایی یه روزی دستتو می گیره. گوشی ام توی دستم بود و به گلدسته خیره شده بودم ، توی دلم به امام رضا گفتم : حساب و کتاب شما با ما خیلی فرق داره خیلی دلم می خواهد بدانم این نوع ابراز علاقه به شما آخر و عاقبتش چیست؟
📝 حامد عسکری | روزنامه جامجم
@Fars_plus