خاطره سوتی نوزادی داداشم🤦‍♀😂 سلام منم از خاطره عروس خاله یاد یه خاطره از بچگیم افتادم😁من بچه اولم بعد من ۸‌تا دیگه بچه داریم سر یکی از داداشام که بچه هفتمه من ابتدایی بودم این دنیا اومده بود میدیدم مامانم سینه هاشو گاهی فشار میده شیر میاد خیلی برام عجیب بود رفتم برای دوستام تعریف کردم دوستام میگفتن تو دروغ میگی میگفتم نه بخدا بازم باور نمیکردن مجبور شدم شآهد عینی رو ببرم تو کوچه بهشون نشون میدم🤦‍♀😂😂 یواشکی وقتی مامانم تو حیاط داشت سبزی پاک میکرد یواش بچه نوزادو بغل کردم بردمش یادمه مثه ننه بزرگا چادرم سرم کردم بعد بچه رو بغل کردم بردم😁😁😁 وااای خدا یادم میاد خندم میگیره از خل بازیام🤣 هیچی رفتم تو کوچه چتد تا از دوستام منتظر بودن تا بردمش سریع لباس بچه رو زدم بالا که ثابت کنم از سینه هاش شیر میاد😅🙈 بعد که دیدن کلی شگفت زده شدن منم بیشتر کیف میکردم همینجور که در حال کیف کردن بودم نوبتی به بچه ها اجازه میدادم یه ذره دست به سینه بچه مون بزنن یهوووووو مامانم اومد چنان جیغی زد که کم مونده بود بچه رو پرت کنم تو کوچه و فرار کنم😰😁 اما عقلی کردم فرار نکردم مامانمم اومد بچه رو اول ازم گرفت بعدم یکی زد تو سرم گفت خاک تو سرت بچه رو اوردی اینجا وسیله بازی خودت کردی😢😒🤣 دیگه از اونموقع حواسش بود منو با بچه تنها نذاره 😂😂😂😂 http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686