سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۵۲۲ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند آقامون مراسمات مختلف و گاهی بدون مرا
۵۲۲ موقع سونوگرافی خدا معجزه خودش رو بهمون نشون داد و آرزوی آقامون برآورده شد. من دوقلو باردار بودم😍 من و آقامون و مامانم تاخونه از شوق گریه میکردیم و من خداروشکر کردم بابت اینکه آقامون به آرزوش رسیده و البته خدا طعم پدر و مادر شدن رو به ما چشونده روزها میگذشت و ویار من شدید تر میشد نسبت به بو، غذا، لباس و حتی مکان های مختلف، کمردرد سردرد و بی حوصلگی های آزاردهنده... البته اینکه چند هفته‌ی اول خونه‌ی مامانم بودم خیلی بهم کمک کرد و لااقل کمتر سخت میگذشت و تنها نبودم. خلاصه یک شب چادر و لباس سفید پوشیدم و با اجازه و با خداحافظی از خانواده هامون راهی خونه خودمون شدیم😍 اول رفتیم حرم امام رضا علیه السلام و از آقاجانمون خواستیم بهمون کمک کنن برای شروع یک زندگی مشترک و بعدش هم رفتیم خونه مون😍 حالا من خانم خونه بودم به علاوه اینک مامان هم شده بودم و این کمی شرایط رو خاص کرده بود. باید کمی مراعات میکردم و کارهای سنگین انجام نمیدادم، تغییر هورمون ها باعث شده بود کمی ترسو، نگران و مضطرب بشم ولی آقامون خیلی صبوری می‌کردند و بهم کمک کردن که تحمل کنم. البته بازهم لطف خدا شاملمون شد و آقامون به خاطر کارشون باید چند هفته ای میرفتن شهر محل سکونت خانواده هامون😁 باز هم خوشحال شدم و رفتیم خونه‌ی مامانم اینا.... توی دوران بارداریم چندبار قرآن رو ختم کردم چله های مختلف گرفتم (ترک گناه، زیارت عاشورا، آل یاسین، حدیث کسا، دعای عهد و...) اوایل بارداریم که ماه رمضون بود چند روزی روزه گرفتم. کتاب های زیاد می خوندم، کارگاه ها و دوره ها مختلف شرکت کردم و صوت های اساتید مختلف رو گوش می دادم. و اعمال و مراقبت های کتاب ریحانه بهشتی رو انجام می‌دادم و غذا یا میوه های شبهه ناک نمی‌خوردم. مرتب حرم می‌رفتیم و اواخر بارداریم که ماه محرم و صفر بود روضه شرکت میکردم. ایام محرم خونه مامانم بودم که شب درد شدیدی گرفتم و رفتیم بیمارستان و ۳ روز تو زایشگاه بستری بودم تا اینکه دکتر فقط استراحت مطلق برام تجویز کردن و مرخص شدم. بازهم چندهفته ای خونه‌ی مامانم موندم و استراحت مطلق به معنای واقعیییی... تحمل خونه موندن و تحمل کمر درد و شکم دردهای شدید واقعا سخت بود ولی توسل و ذکر گفتن بهم آرامش می‌داد و تونستم تحمل کنم تا اینکه شب اربعین دردها خیلی شدید شد و دوباره رفتیم بیمارستان و در ۲۷ هفتگی سزارین شدم😭 دکتر از آقامون رضایت گرفتن که nicu خالی برای بچه هاتون نداریم... ولی خدای مهربونم این بار هم مثل همیشه به ما لطف کردن و حین زایمان، تخت هم خالی شده بود. موقع زایمان صدای گریه های دخترامو شنیدم و این قشنگ ترین صدایی بود که توی زندگیم شنیده بودم😍 از اتاق عمل اومدم بیرون و باوجود دردهای بد سزارین، فقط نگران دخترام بودم و درد دیگه ای رو حس نمیکردم. عکس های بارداریم و فیلم های صحبتام با دخترها وقتی که توی شکمم بودن رو نگاه میکردم و البته خودم رو محکم نشون میدادم که مامانم اذیت نشن. روز مرخص شدنم اومدن و شیر خواستن برای بچه ها😍😍 چقدر لحظه‌ی شیرینی بود هرچند که اجازه ندادن ما ببینیمشون بعد از سه روز زنگ زدن که قل بزرگتر، زردی خون داره و باید بیاین و رضایت بدین که خونش رو عوض کنیم😭😭 بعدش پلاکت های خونش کم بود و البته با دستگاه نفس می‌کشید نمیتونستم بغلش کنم و فقط میرفتم باهاش صحبت میکردم به رسم وقت هایی که توی شکمم بود، براش سوره‌ی عصر و حمد و آیه الکرسی میخوندم همچینن برای قل کوچیکتر، با این تفاوت که قل کوچیکتر، حلما خانم رو بغل می‌کردم. اولین بار که بغلش کردم چشام رو بسته بودم و نمی‌تونستم نگاش کنم ولی بدنش که بعد از اومدن تو بغلم گرم شد حسیه که بعد از چند روز هنوزم حسش میکنم. امروز ١۹ روز از زایمان من و به دنیا اومدن فرشته های من میگذره و بهم خبر دادن که هانا قل بزرگ تر به خاطر خون ریزی مغزی، آسمونی شده😭😭😭😭😭 خیلی سخته، چندتا عکس، لباس ها و اسباب بازی هایی که خریدیم، شده تنها یادگار من از فرشته‌ی آسمونیم😭😭😭😭 روز شهادت حضرت علی اصغر علیه السلام دخترهام رو نذر سربازی امام زمان کردم و به خدا گفتم فتقبل منی🌱 هردفعه که میرفتم بیمارستان دیدنش موقع خداحافظی بهش می‌گفتم دختر صبورم، قوی و شجاع باش امام زمان و خداجون مهربون اینجا پیشت هستن و مراقبتن... الان دخترم بهشتی شده و برای من و باباش و البته خواهر کوچکترش حلما خانم دعا میکنه توی این مدت خودم هیچ وقت نتونستم چیزی بخوام یا دعایی بکنم چون نمیدونستم چی بخوام، نمیدونستم چی به صلاحمونه فقط برای امام زمان دعا میکردم و میگفتم مولاجان برامون دعا کن. از شماهم خواهش میکنم برای مولامون دعا کنید برای سلامتی تعجیل در فرج و آروم شدن قلب مهربونشون و از آقا بخواین برای حلمای من دعا کنن😔 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1