رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹 #پارت67 هنوز صحبت‌هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جا
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹 ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه‌ها را صدا كرد. پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برمی‌گشــتم يك‌دفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اين‌كه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آن‌ها را بزنم! با بچه‌ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم. ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد. چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه‌ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه‌هاي سپاه غرب آمده‌اند از شما تشكر كنند! باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي! با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيم‌چي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ‌ها، فرماندهان، راه‌هاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است. بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راه‌هاي عبور عراقی‌ها، تمامي رمزهاي بيسيم آن‌ها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده‌ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره‌ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اين‌جا نگه داريد. می‌خواهم با عراقی‌ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4897🔜