هُوَ المَطلوب...🖤•° گاهی باید چند لحظه ای، کنج خلوتی باشد... کنارِ پنجرهٔ دل؛ با استکانی از فرصتِ زندگی، که ذره‌ذره نوشیدنش، ما را به وعدهٔ کُلُّ نَفسٍ نزدیک و نزدیک‌تر میکند، تا که نسیمی بِوَزَد و فکر را خراشی بدهد... تا که عطر شیرین محبوب را با تلخی درد فراق در هم آمیزد... تا که جان را به هوایِ جان زنده کند... . اندکی بعد أمّا نسیم، غبارآلود می آید... غبار های نشسته بر صفحه دل که مسافر نسیم تلنگر است... چشم ببند... آخَر، چشم ها که بسته میشود دل، چشم باز میکند... بعدِ مدت ها خوابِ غفلت... خود را می یابد، در بستری از سکون که حاصلِ رضایت است... وَ شاید تحیّر... خسته گوشه‌ای می‌نشیند و در خود فرو میرود و شاید اندکی میگیرد... . گمشده ای دارد که سال هاست میان میهمانان کاروان سرا، او را نمی یابد... آنقدر آدم‌ها و کتاب‌ها و حرف‌ها و نوشته‌ها، می آیند و میروند... هر کدام چنگی به دیوار دل میزند، وَ دل نا آرام تر از قبل، زیر حجاب هایشان دفن میشود، دور و دورتر... قدری بعد، به تاریکی تحت این حجاب‌ها عادت که میکند شمشیر رسیدن به نور را غلاف میکندو دل به تاریکی میسپارد... . قطره قطره استکان عمر، کم و کمتر میشود وَ مرگ دل، نزدیک و نزدیک تر... دیگر دل نه طلب نور دارد، نه نقشهٔ راه و نه سلاحی برای جنگ... دل اسیر میشود اسیر حجاب هایی از نور ظلمانی... و استکان میشکند... . خدایا احتیاط کن اینجا قلوب مشغول کارند! به هر چیزی الا تو... . یٰا‌طَبیبَ‌مَن‌لا‌طَبیبَ‌له... أصحابِ‌فی‌قلوبِهِم‌مَرَضیم...🌱!'