#داستان
نذری خانوم جون
خانوم جون کلافه روی تخت گوشه حیاط نشست و نگاهی به کیسه های برنج ، گونی لپه و لاشه گوسفند توی مَجمع انداخت .چشمش روی پرچم ها و کتیبه های روی دیوارثابت ماند.
آه بلندی کشید و دستش را روی زانویش کوبید.
درد و خستگی از مچ پا تا زانوهایش می دوید از بس شب تا صبح دور حیاط راه رفته و فکر و خیال کرده بود.
زهرا با سینی چایی با کمی فاصله کنارش نشست :
- عزیزم ... مادرم... چرا اینقدر خودتا اذیت می کنی ... ؟ خب امسال نشد روضه بگیری و نذری بدی ...امام حسین که قربونش برم می دونه نمی تونستی...!همه کیسه های برنج و لپه و گوسفند را می دیم خیریه ...!
خانوم جون لیوان چایی را برداشت و چشم غره ای به زهرا رفت:
- یه عمره صدای روضه و بوی غذای نذری امام حسین توی این محل می پیچیده ... حالا چطوری دلم راضی بشه امسال عطر برنج و خورش امام حسین برکت خونه ام نشه ....؟ از این گذشته اون کسانی که برنج میارن روی برنج من می ریزند برای روضه ی اینجا میارن ...دلم راضی نمی شه روضه امام حسین بعد چهل سال زمین بمونه...
قندی برداشت و روبه بقیه اهل خانه که هرکدام جایی نشسته بودند، ادامه داد :
- خدابیامرزه خواهرمه .. با هم نذر کرده بودیم اگه بچه هامون به سلامت از اسارت برگشتن هرسال تاسوعا روضه بگیریم و خودمون نذریش را بپزیم .. اون یه قابلمه ما کم کم شده چند تا دیگ ... حالا که دستش از دنیا کوتاهه، نمی گه : « چرا نذر منا زمین گذاشتی..؟»
همه سر به زیر سکوت کرده بودند ... الان یک ماه بود که هرکدام هرچه در چَنته داشتند رو کرده بودند تا خانوم جان را متقاعد کنند امسال نمی تواند روضه بگیرد و نذری بپزد.
ولی او حرف خودش را می زد و دلش رضا نمی داد امسال نذرش را ادانکند ...
او با اعتقاد راسخ می گفت : روضه امام حسین مریض ها را شفا می ده ... حالا چطوری زبونتون می چرخه بگید با نذری دادن مرض بیشتر می شه؟
او نگرفتن روضه و نپختن نذری را شک کردن در باب الحوائجی حضرت عباس می دانست.
می ترسید اگر امسال به نذرش عمل نکند بلایی سر عباس خودش و نصرالله خواهرش بیاد. به خصوص که تو این شرایط با اون سینه های شیمیایی از همه بیشتر در خطر بودند و این نذر چهل سال پیش اولین بار برای سلامتی اونها به پا شده بود.
نصر الله نگاه درمانده ای به حاج عباس انداخت :
حاج عباس جلوتر آمد و لب حوض و روبروی مادرش نشست. ماسکش را پایین داد و لبخندی گوشه لبش نشاند و گفت:
- الهی عباست قربون دل بی طاقتت بره... اگه ما هم نذری را بپزیم، به خاطر کرونا نمی تونیم پخش کنیم ... این همه نعمت خدا اسراف می شه ها...!
- خب من چکار کنم ...؟ نذرمن روضه گرفتن و نذری دادن تو این خونه و محله ... اصلا اهل محل اینجا را دیگه خونه من نمی دونن اینجا حسینیه است ...حالا هم تا وقتی خودم هستم، می پزم ... وقتی هم مُردم و از دستم راحت شدید ... هر کار دلتون خواست بکنید ...
حاج عباس کلافه نفسش را سنگین بیرون داد، ولی تا خواست حرفی بزند درنیمه باز خانه کاملا باز شد و نوه های خودش و نصرالله با دختر کوچیکه زهرا، دویدند وسط حیاط...
هر چهار پنج نفری باهم حرف می زدند و کاغذ و کیسه های پلاستیکی توی دست حسنا را نشان می دادند .
خانوم جان کلافه نگاهی به شلوغی بچه ها کرد و صدایش را بالا برد:
- اِااا....چه خبره... ؟!مگه سر آوردین...؟ یکی یکی حرف بزنین... ببینم چی می گین...!
همه بچه ها ساکت شدند. حسنا جلو آمد. ماسکش را مرتب کرد. کاغذی را که دستش بود به باباعباسش داد و گفت :
- ما رفتیم در خونه تک تک اهل محل و ازشون پرسیدیم : روز تاسوعا چند نفر خونه هستند؟ اسم و تعداد افراد همه خونه های محله را نوشتیم ...!
بهشون توضیح دادیم: که به خاطر شرایط کرونا خانوم جون نمی تونه برای اهل محل نذری بپزه .. به همین خاطر برنج و لپه و گوشت و بقیه چیزها را میاریم در خونه هاشون... هرکسی خودش ظهرتاسوعا برای اهل خونه خودش، نذری بپزه ...
اینجوری توی همه خونه های محل قابلمه نذری امام حسین برپا می شه ...
خانوم جونم مثل همون سال اول اون قابلمه بزرگه را بیارن و برای خود ما نذری بپزند ...
ما الان خودمون یه هیئتیم ... مگه نه بابا عباس...؟!
برق شادی و لبخند رضایت گوشه لبهای خانوم جان نشست .
حسنا کیسه پلاستیکی را جلو آورد و ادامه داد:
- این پاکت پلاستیکی ها را مش حسن داد گفت:« اگه کمه بازم بیایین ببرین ...»
حنانه که تا حالا هم خیلی خانومی کرده بود تا حسنا حرفش بزنه طاقتش تموم شد . خودش را انداخت توی بغل بابا عباس و گفت :
قرار شد به جای ظرف یکبار مصرف امسال کیسه بهمون بده ...
پرهام سریع رشته سخن را از حنانه گرفت :
- راستی حاج آقا رحیمی هم قول داد بیاد تو کوچه برای اهل محل روضه بخونه ...خودش گفت به خدا....!
همه خندیدند...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21