مامان صدایم را میشنوی...؟ مامان... با مشت های کوچک گره زده ام تو را لمس میکنم خدا خدا میکنم باورت بشود من هستم من شاید چند سانت بیشتر نباشم اما هستم من میخواهم روزی دنیا را ببینم من میخواهم روزی خنده بر لب هایت آورم آخر نفهمیدم چرا میخواهی نباشم؟ من که مشتاق دیدنت هستم هر روز بارها از درونت لمست میکنم صدای قلبت آرامم می‌کند مامان... صدایم را میشنوی...؟ من زنده ام مامان... مرا نکش...