ن و .. را بیشتر از خدا و پیامبر وجهاد دوست داشته باشند مطمئنا در این امتحان رفوزه میشوند . شخصی از یاوران امیر المومنین علیه السلام بود، معاویه به او گفت به اندازه وزن ات طلا میدهم دست از علی علیه السلام بردار. آن شخص گفت اگر اندازه قصر خودت طلا بدهی از عشق علی علیه السلام دست بر نمی دارم، نمره اش بیست شد.
ولی در کربلا ،در مسیر که می آمد برای شتر شعر میخواند ، در مدح امام حسین علیه السلام میخواند ، چند تا هم یار جمع کرد ،کار تجاری هم میکرد وقتی نزد امام حسین علیه السلام که رسید ، گفت: من کار تجاری میکنم باید به زن و بچه ام سری بزنم و برگردم . امام حسین علیه السلام فرمودند : ممکن است بخواهی برگردی، دیر شود. ایشان برگشت ، پس برای یک لحظه ، زن و بچه و مال خود را از امام حسین علیه السلام ، بیشتر دوست داشت و از غافله جا ماند.
گاهی خیلی زود دیر می شود!
گاهی اوقات خیلی زود ، دیر میشود! حاج آقای یونس زندی آبادی از فرماندهان زیر دست حاج قاسم بودند ، آخرین باری که میرود جبهه این گونه از زن و بچه هاش خداحافظی میکند( دستش یک طرف و سرش یک طرف ) میپرسند: چرا اینگونه خدا حافظی میکنی؟ گفت میترسم اشک چشم بچه هام کار دستم بدهد .حاج آقا علی اکبری میگویند فرمانده گردان داشتم سید بزرگواری امد و گفت حاج آقا من گناهی کردم میترسم وعده دیدار با صاحبم تأخیر پیدا کند .من خانمم باردار بود من هم خانم و بچه را به امید خدا و اهل بیت علیه السلام رها کردم. ولی از موقعی که این نامه را دیدم ،در نامه آمده سید بچه ات به دنیا آمده است ،از موقعی که نامه باز کردم دلم به سمت زن و بچه ام میکشد،حاج آقا ،سید را بغل کردم گفتم ان شاالله عملیات تمام میشود و میروی و زن و بچه ات را میبینید. رفت عملیات و شهید شد .امتحان محبت کنکور را قبول شد، موقع شهادت گفت خوب امتحان پس دادم حتی بچه ام راندیدم.