دیده بگشا و ببین زینبت آمد مادر زینب خسته و جان بر لبت آمد مادر از سفر قافله‌ی نور دو عینت برگشت زینبت با خبرِ داغ حسینت برگشت یاد داری که از این شهر که خواهر می‌رفت تک و تنها که نه ، با چند برادر می‌رفت یاد داری که عزیز تو چه احساسی داشت وقت رفتن به برش قاسم و عباسی داشت یاد داری که چگونه من از اینجا رفتم؟ با حسین و علیِ‌اکبر ِ لیلا رفتم بین این قافله مادر ، علی ِاصغر بود شش برادر به خدا دور و بر خواهر بود ولی اکنون چه ز گلزار مدینه مانده؟ چند تا بانوی دلخون و حزینه مانده مردها هیچ ، ز زنها هم اگر می‌پرسی فقط این زینب و لیلا و سکینه مانده نوه‌ات گوشه‌ی ویرانه‌ی غربت جا ماند سر ِخاک پسرت نیز عروست جا ماند باوفا ماند که در کرب و بلا گریه کند یک دل سیر برای شهدا گریه کند ولی اکنون منم و شرح فراق و دردم دیگر از جان و جهان بعد حسین دلسردم آه…مادر چه قدَر حرف برایت دارم بنِگر با چه قَدَر خاطره بر می‌گردم جای سوغات سفر ، موی سفید و دلِ خون… …با تن نیلی و این قدّ کمان آوردم