شب نوزدهم ماه مبارک رمضان امیرالمومنین مهمان دخترش ام کلثوم بود سفره غذا را پهن کرد یک ظرف شیر گذاشت یک ظرف نمک ؛ تا چشم مولا علی (ع) به سفره افتاد صدا زد : دخترم تا حالا کی دیدی پدرت سر سفره بنشیند و دو خورشت داشته باشد ؟ ام کلثوم امد ظرف نمک را بردارد مولا فرمود : دخترم ظرف شیر را بردار علی با نان و نمک افطار میکند . امشب علی گاهی قران میخواند گاهی مناجات میکرد گاهی به حیاط خانه می امد و به ستارگان نگاه میکرد و میگفت : انالله و انا الیه راجعون . یک وقت ام کلثوم صدا زد : بابا چرا امشب که خانه ی من امدی اینقدر ناراحتی میکنی ؟! نزدیک اذان صبح شد علی امد وضو بگیرد دختر عبا و عصا برایش اورد . عبایش را پوشید و عصایش را گرفت خواست از در خانه بیرون برود دید یک دسته مرغابی ها جلوی اقا امدند و دامانش را گرفتند . ام کلثوم بیشتر ناراحت شد و گفت : بابا پیشتر خانه من امدی این مرغ ها از این کارها نمیکردند مگر امشب چه خبر است !؟ امیرالمومنین به طرف مسجد روان شدند بالای ماذنه رفتند و اذان گفتند که تمام مردم کوفه صدای دلنشینش را شنیدند . ای خدا چه بگویم که چه شد !! یک وقت دیدند زینب میرود ؛ آمد درخانه و صدا زد : حسن جان پاشو , حسین جان پاشو _ خواهر مگر چه خبر است ؟! صدا زد : برادر پاشوید و ببینید بابامون داره کلمه استرجاع میگه مولا به سوی آسمان غرق نظاره امشب می ریزد از چشمان او موج ستاره امشب دارد هوای رفتن –برلب نوای رفتن- گوید خداحافظ عزیزان مولای من علی جان راحت زغم ها می شوم زینب خدانگهدار مهمان زهرا می شوم زینب خدانگهدار شدموعد وصالم-زینب نما حلالم – من میروم درکوی جانان مولای من علی جان درد من طبیب من دوای من شفای من بابا جون اشک چشات عالمی رو غرق می کنه خنده های امشبت با هر شبت فرق می کنه من ندیدم که یه بار کنار سفره سیر بشی بابا جون کشتی منو بگو چرا آه می کشی باباجون چرا نگات به آسمون دوخته شده لحظه لحظه صورتت سرخ بر افروخته شده خنده هات تير غم و به قلب رنجور مي زنه نمیدونم که چرا دلم برات شور میزنه (ببین علی چیطوری جواب میده) گریه هام خنده شوقه، که اگه خدا بخواد… بعد عمری مادرت برای دیدنم میاد.. واسه این آه میکشم که مرغ پر بسته شدم… دیگه از زندگی بی فاطمه خسته شدم… دخترم جون بابات غصه هات و کنار بذار همه ی ، دلشوره تو برای کربلا بذار (میدونی چراهمش به آسمون نیگاه میکنم) براآسمون دارم حالمو توصیف میکنم براماه از قدیما خاطره تعریف میکنم از شبی که دست من بدست مادرت رسید اون شبی که داداشت پشت جنازه میدوید یادته کوچیک بودی فضه تورو گرفته بود پیش چشم بچه ها میشستم اون روی کبود برا ماه آسمون دارم میگم از اون شبا که میرفتم سر قبر مادرت بی سر صدا همه شب گریه رو اون از دل بیتابم گرفت یه شبی کنار قبر مادرت خوابم گرفت مادرت گفت علی جون پاشو و زود برو خونه بچه هام بیدارشدند حسین گرفته بهونه ازهمون شب تاحالا هرروز هزاربار میمیرم دخترم مادرتو منتظره دارم میرم