جون در مدينه غلام و برده بود، حضرت على (ع ) او را از صاحبش خريد و به ابوذر غفارى بخشيد، او درخدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعيدگاه ربذه ، در خدمت امام حسن (ع ) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع ) در خدمت امام حسين (ع ) بود، و همراه كاروان حسينى از مدينه به سوى كربلا آمد. جون ، در روز عاشورا به حضور امام حسين (ع ) آمد و اجازه رفتن به ميدان براى جنگ با دشمن را طلبيد، امام به او فرمود: ((اى جون ، تو بخاطر آسايش در زندگى ، به ما پيوسته اى ، اينك آسايشى در ميان نيست ، اجازه دارى كه از اينجا بروى و خود را از معركه نجات دهى )). جون خود را روى دو پاى امام حسين عليه السّلام انداخت و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت : ((اى پسر پيامبر! آيا سزاوار است كه من در رفاه ، كنار سفره شما بنشينم و اكنون شما را رها سازم ، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته ، و رنگ بدنم سياه است ، به من لطفى كن ، آيا مى خواهى شايستگى بهشت را نيابم و در نتيجه بدنم خوشبو، و سفيد و خاندانم شريف نگردند؟! سوگند به خدا از شما جدا نمى شوم ، تا خون سياه من با خون شما درآميزد)). وقتى كه امام حسين (ع ) آمادگى جون را دريافت ، به او اجازه رفتن به ميدان را داد. جون چون قهرمانى بى بديل به سوى ميدان تاخت و همچنان پياپى بر دشمن حمله مى كرد و مى جنگيد، به گونه اى كه بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد. امام حسين (ع ) به بالين او رفت و در كنار جسد پاك و بخون طپيده اش اين دعا را كرد: ((خدايا چهره جون را زيبا، و پيكرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع ) محشور فرما و بين او و محمد و آلش آشنائى بيشتر عطا كن )). به بركت دعاى امام ، آنچنان بدن پاكش خوشبو شد، كه در قتلگاه ، بوى خوش پيكر او خوشبوتر از مشك و عنبر به مشام مى رسيد. و از امام سجاد (ع ) نقل شده فرمود: ((آن قبيله اى كه پيكرهاى شهداى كربلا را دفن كردند، بعد از ده روز، بدن جون را يافتند كه بوى مشك از آن ساطع بود)). اين بود حماسه يك غلام سياه ، و سرانجام درخشان و نورانى او. استاد محمد مهدی اشتهاردی داستان دوستان