دریای غم...
⏳⌛️⏳
پیرمرد سنگک به دست، بیتوجه به زرق و برق مغازهها رد میشد اما پرتقالهای تامسون میوه فروشی، نگاهش را جلب کرد. چند قدم برگشت، دم در میوه فروشی ایستاد و گفت: «سلام، تامسونها کیلویی چنده؟» میوه فروش جواب داد: «کیلویی ۵۰ تومن.» پیرمرد سریع موجودی جیبش را مرور کرد و گفت: «چند روز پیش که ۴۰ تومن بود؟» میوه فروش که سرش شلوغ بود، بیحوصله جواب داد: «حاجی این روزها میوه گرون میشه...» پیرمرد خردههای جیبش را سر جمع کرد، نزدیک میوه فروش شد و یواش، جوری که بقیه متوجه نشوند، گفت:
«نیم کیلو بدین.» میوه فروش با تعجب گفت: «اینا درشته حاجی، ۲، ۳ تا بیشتر نمی شه...» پیرمرد گفت: «عیبی نداره.» بعد هم با ۲ تا پرتقال و یک نارنگی که برای رُند شدن حساب گرفته بود، از مغازه خارج شد و دوباره به سمت نانوایی برگشت. نزدیک نانوایی، پسرکی ترازو جلویش گذاشته بود و مثلاً کاسبی میکرد. پیرمرد میوه ها را به سمتش گرفت و گفت:
«بیا برای تو گرفتم، شب یلدا خوش بگذره پسرم.» بوق وانتی، نگاه پیرمرد را جلب کرد. پشتش نوشته بود: «دریای غم ساحل ندارد!»