یهو سالن پر رفت و آمد رو سکوت فرا گرفت و با ذکر صلوات محمدی پسند همگی آروم گرفتن و روی صندلی های لوکسشون نشستن.
صدای آشنایی به سمت من برگشت و گفت :
- فکر کنم حالا دیگه زمان اجرای نمایش دلخواهِ بابا و هادی شروع شده ...!
بفرمایید آقای بازیگر نقش اول !
به سمت صداش برگشتم.
یه لحظه چشم مون به هم گره خورد
سرم رو پایین انداختم
عادت نداشتم خانم مقدم رو با آرایش و لباس پلوخوری ببینم ...!
انگار فکر میکردم قراره خانم مقدم مثه همیشه همون لباسای عادی دانشگاهی رو تنش کنه!
نه این چادر سفیدی که به قول شهریار فقط چند کیلو منجق و نگین روش بود ...!
عاقد روی صندلی مخصوصش نزدیک ما نشست.
زل زدم به تصویر یه پسر رنگ پریده که به اصرار شهریار کت و شلوار پلوخوری تنش کرده بود.
چقدر غریبه بودم باهاش.
حس میکردم یه نفر اومده و حق طبیعی مو ازم دزدیده ...!
حس آدمی رو داشتم که راهزن بهش حمله کرده!
عشقی که یک عمر دنبالش میگشتم رو گم کرده بود و علیرغم میل باطنی،
الان قاطی این تجملّات داشتم خفه میشدم.
عاقد با صدای بلندتر پرسید :
- دوشیزه خانم!
سرکار خانم هُدی ثابتی مقدم ، برای بار سوم عرض میکنم ... آیا وکیلم شما را به عقد جناب آقای امیر نعمتی با مهریه و صداقی که خوانده شد در آورم؟
یهو انگار سیلی به صورتم خورد.
دو بار دیگه رو کی خوند که من نشنیدم؟
خانم مقدم سرش رو از روی قرآنی که بین مون بود وظاهراً مشغول خوندنش بود بلند کرد و گفت :
- با توکل به خدا و اجازه ی بزرگترها بعللله ...!
جمعیت شروع کردن به کف زدن و نقل پاشیدن.
اینبار وسط شلوغی ها عاقد چیزایی از من پرسید که درست نشنیدم و فقط " بله" نهایی رو دادم.
یکی از خانم هایی که قند میسابید گفت :
- حلقه نامزدی تون رو دست هم بکنید دیگه.
یهو نفسم تو سینه حبس شد.
یکی از کنارم آروم گفت :
- جعبه های سرمه ای.
از روی سفره عقد جعبه های کوچیک سرمه ای مخمل رو برداشتم.
دو جفت حلقه ی نقره ای توش بود که نگین هاش می درخشید ...!
دستای لرزونم رو سمت انگشتر کوچیک بردم و درش آوردم
با دست هایی که انگار صد کیلو شده بودن انگشتر رو به سختی به دست خانم مقدم کردم.
اونقدر سخت که نکنه دستم باهاش تماس داشته باشه و حس کنه عجب پسر فرصت طلبی هستم.
خانم مقدم انگشتر بزرگتر رو برداشت و محتاط تر و سخت تر از من به دستم کرد.
صدای کف و سوت بلند شد.
و صدای مامان که با خوشحالی عروس جدیدش رو بغل کرد و بوسید.
سینه ریز قدیمی که میدونستم سالها توی خانواده میچرخید و برای مامان خیلی با ارزش بود رو به گردن خانم مقدم انداخت.
چند دقیقه بعد آقای مقدم و همسرش هم تبریک جانانه و صمیمی گفتن.
آقای مقدم در گوشم زمزمه کرد :
- لطف امشب فراموشم نمیشه و مطمئن باش که خیلی بیشتر از قولی که بهت دادم جبران میکنم.
رو به جمعیت جعبه کوچیکی رو به عنوان هدیه ی داماد به سمت من گرفت.
جعبه ای که بعدها فهمیدم داخلش سوئیچ یه ماشین لوکس بود
که قیمتش خیلی بیشتر از پولی بود که پیشنهاد داده بود.
و من نپذیرفته بودم.
با دیدن جناب سروان عماد پیکارجو که باعث و بانی تمام این بدبختی ها بود
باعث شد که دندون هام رو محکم به هم فشار بدم.
همراه همسرش و بچه هاش تبریک گفت و یکی به پشت من زد و با نیشخند گفت :
- نه چک زدیم نه چونه ! عروس اومد به خونه ...
و بعدش قهقهه ی جانانه ای سر داد.
رو به خانم مقدم تبریک گفت و چشمکی زد و گفت :
- حامد کوچولو رو امشب ندیدم ...
راستش رو بگو بابات کجا قایمش کرده؟
ادامه دارد ...
@fatemieh_1401
#م_علیپور