شهریار از جاش پاشد و شلوارش رو تکوند و گفت : - تا بیشتر از این با افاضات امیر آقا ، دیوونه‌ نشدیم بهتره فِلنگ‌ رو ببندیم و از این جا گم و گور بشیم! صدف هم‌ از روی زمین بلند شد و گفت : - آقای مقدم قرار شد نیم ساعت بره و برگرده! الان یک ساعت گذشته که رفته! شهریار رو به من گفت : - معلوم نیست گوشی هامون کجاست؟! انگار واقعاً گروگان بودیم. از پنجره به داخل حیاط زل زدم و مباشر و آقای مقدم رو دیدم که مشغول صحبت بودن!‌ دو تا قلچماق همچنان دم در نگهبانی میدادن ...! رو به شهریار گفتم : - هنوز هم‌ مشخص نیست که آزاد شده باشیم! از این آدم ها هر کاری که بگی بر میاد. آقای مقدم که منو از پشت پنجره دید ، دست هاش رو تکون داد که پایین بریم. داشتیم از پله ها پایین می رفتیم که یهو با دیدن یه زن که داشت از پله ها بالا می اومد ، متعجب شدیم! همون زن جوونی بود که همیشه ماسک به چهره داشت.‌ بی تفاوت از کنارمون رد شد و مستقیم به اتاق مُلّا رفت! با صدای آرومی گفتم : - آخرشم نفهمیدیم این دختره کیه؟! شهریار سری تکون داد و گفت : - خیلی دوست داشتیم قیافه ی بدون ماسکش رو ببینم! وارد حیاط که شدیم شهریار فریاد زد : - نمیخواین این گوشی های ما رو بدین؟! ۲ روزه ما رو اینجا نگه داشتین ! میدونید خانواده های ما چقدر نگران شدن ...؟ مباشر به سمت ما برگشت و با نیشخند گفت : - اونایی که نگرانتون بودن خیلی باید خدا روشکر کنن که جون سالم به در بردین. گرچه‌ آینده ی این ماجرا به آقای مقدم و رفتار خودتون بستگی داره. دندون هام روبه هم سابیدم و تلاش کردم چیزی نگم. آقای مقدم بازم به پوسته ی کاریزماتیک یه نماینده ی مجلسِ مردمی فرو رفت و گفت : - این بچه ها خیلی باهوش تر از این حرفا هستن ... خیالتون راحت باشه! زنِ آشپز از پله ها پایین اومد و با قیافه ی حق به جانبی ، کیسه ای رو به سمت آقای مقدم گرفت. شهریار با حرص گوشی خودش رو در آورد و روشن کرد‌. آقای مقدم با مباشر دست داد و من و شهریار بی تفاوت از کنارش عبور کردیم!‌ شاید حالا دیگه کاملاً میدونستیم که با چه مار خوش خط و خالی طرف هستیم ... کسی که از نظر من همه کاره ی سیستم بود و چه بسا مُلّا شالیکار فقط و فقط یه عروسک خیمه شب بازی و رباتی جهتِ عملیاتِ کثیفِ جن گیری بود!! نگهبان های قلچماق در رو باز کردن که مباشر رو به ما با صدای بلندی گفت : - یادتون نره که از تمام اطلاعات توی گوشی هاتون کپی گرفته شده! برای همین در کسری از ثانیه میتونیم خیلی راحت به خودتون یا خانواده های عزیزتون برسیم ...!‌ شهریار عصبانیتش رو سر در خالی کرد و لگد محکمی به اون زد ...! سوار ماشینِ صدف عابدینی که شدیم ، رو به آقای مقدم با ناراحتی گفتم : - هیچوقت از روی ظاهرتون فکر نمیکردم چنین آدمی باشین ... آقای مقدم مثه همیشه با خونسردی لبخندی زد و گفت : - خب حالا خوب فهمیدین که سیستم علیرغم تمام‌تلاش های‌من, دل خوشی ازم نداره! و من پای جون تون تضمین کردم، که بهتون آموزش بدم و شما رو وارد سیستم بکنم. شهریار با عصبانیت گفت : - اگه نمیخوایم قاطی این سیستم کوفتی جن گیری و رمالی بشیم چی؟ - مشکل اینه که شما فقط با بُعد رمالی این سیستم آشنا شدین! و فکر میکنید فقط همینه و تمام ... اما ماجرای خیلی پیچیده تر از ایناست! در عوض میتونید با وارد شدن به این سیستم ، پول خوب و موقعیت عالی به دست بیارین ... شهریار با غر و لند جواب داد : - آخرش که چی؟! ما هم یه عوضی بشیم‌ مثل این مُلّای گور شده و مباشرِ هفت خطش؟!‌ اقای مقدم رو به ما با لحن کاملاً جدی گفت : - حالا که نظرتون اینه که نمیخواین قاطی این مسائل بشین. بهتره به بُعد دیگه ای از ماجرا فکر کنید : برای اینکه به قلب اژدها برسی باید اول بتونی قدم قدم بهش نزدیک بشی، بعدش که کاملاً به دوستی باهات مطمئن شد ، در یک حرکت اتحاری دِشنه رو در میاری و توی قلبش فرو میکنی!‌ من شما رو نجات ندادم که بخشی از سیستم باشین. من میخوام‌ بهم‌ کمک کنید که این سیستم‌ فاسد رو از درون متلاشی کنیم‌ ... https://eitaa.com/fatemieh_1401 ادامه دارد ...