هیأت خواهران فاطمیون تهران
#حتمابخونید: ⚡ ابوبشیر ۶۰ ساله، ساکن دمشق #سوریه، کشاورز، دارای سه دختر و یک پسر خاطراتش از اوضاع س
قسمت دوم: وقتی به منزل رسیدم همسرم و دخترانم بشدت گریه می‌کردن. همسرم فریاد میزد: لیلا را بردند!😭 داعش داعش.😭😭 پاهایم سست شد. لیلا دختر آخرم بود. فقط پانزده سال داشت. گفتم کجا بردند؟ چرا بردند؟😭 ⚡عایشه دختر بزرگم گفت: امروز همراه مادر و لیلا رفته بودیم بازار خرید. گروهی از سربازان داعش را دیدیم. آنها مردم را بازدید می‌کردند. یک نفرشان که رییس بود دست روی سر لیلا گذاشت و گفت زوجه من هست صیغه را خواندم! با تعجب گفتیم این دختر ابوبشیر است، ازدواج نکرده، فقط ۱۵ سال دارد. یکی از سربازان داعش با خشونت ما را زد و گفت هر کسی که ما بپسندیم دست روی سرش می‌گذاریم و زن ما می‌شود.😡😱 لیلا از ترس از حال رفت، هر چه فریاد زدیم و مردم جمع شدند فایده نداشت، آنها لیلا را بردند و فرمانده‌شان گفت به پدرش بگو اگر دوست دارد سرش در میدان شهر زده شود اعتراض کند! دنیا بر سرم خراب شد. سراسیمه به بازار رفتم، ماجرا را به ابویعقوب گفتم. او تنها رفیقم در حلب بود. ابویعقوب دلداریم داد. گفت صبر کن ببینم چه باید کرد، آشنایی دارم شاید بتواند کاری کند. شب با ابویعقوب به منزل آشنایش رفتیم، ماجرا را گفتیم. سری تکان داد و گفت بعید است بتوانم کاری کنم. گفتم چرا؟ مگر می‌شود دختر را بدون اجازه پدرش به همسری گرفت؟ گفت طبق فتوای علمای داعش بله! آنها فتوا دادند اگر مجاهدان داعش از دختری خوششان بیاید دست روی سرش بگذارند و بگویند این زن من است، تمامه! او دختر شما را عقد کرده و برده و کار سخت است. داغ بشیر کم بود، حالا لیلا را هم از دست داده بودم.😭😩 باید هر طور شده نشانی از او پیدا می‌کردم. دوباره سراغ ابویعقوب رفتم از او خواستم اگر با داعشی‌ها آشنایی دارد که مطمئن هست به من معرفی کند. قرار ملاقات را ابویعقوب در منزل خود گذاشت. جوانی با ریش بلند و ظاهر تمام داعشی جلویم نشسته بود. خواسته‌ام را گفتم. جوان لبخندی به ابویعقوب زد و گفت خرجش زیاد است. نشانی فرمانده ابونصر را می‌خواهد که محرمانه‌ست. التماس کردم. گفت فرمانده سربازان گشت بازار ابونصر است‌، او لیلا را برده. اگر نشانی می‌خواهی باید خرج کنی. گفتم چقدر؟ گفت: سه هزار دلار نقد! گفتم خیلی زیاده من یک کشاورز ساده‌م، ندارم.😔 جوان داعشی عاقبت به ۲۵۰۰ دلار راضی شد. سه شب بعد دلارها را به جوان داعشی دادم. نشانی منزل ابونصر منطقه صلاح الدین...خیابان...کوچه... جوان گفت آنجا محل خانه فرماندهان داعش است. محافظت می‌شود. ممکن است کشته شوی! گفتم جگر گوشه‌ام آنجاست.😭 ازش کمک خواستم. بر خلاف داعشی‌ها او کمی رحم و مروت داشت. گفت بگذار اول من بروم و خبری از لیلا برایت بیاورم بعد می‌گویم که چه باید انجام دهی. گفتم خدا خیرت بده این لطفتو هرگز فراموش نمی‌کنم. جوان گفت عملیات بزرگی در راه است و همه نیروها فراخوان زده شده‌اند. قطعا ابونصر هم در این عملیات خواهد بود. این بهترین فرصت است تا لیلا را ببینم و خبری برایت بیاورم. یاد روزهای خوبی که در دمشق داشتیم، افتادم. امنیت داشتیم. رفاه داشتیم اما قدر ندانستیم. احمق شدیم، دنبال مخالفان بشار اسد به خیابان‌ها آمدیم، فکر کردیم با رفتن بشار اسد دیکتاتور سوریه گلستان می‌شود. ما چوب حماقت خودمان را خوردیم و اکنون داعش بیرحم بر ما حکومت می‌کرد... اوضاع حلب روز به روز وخیم‌تر می‌شد. خبرهایی می‌رسید که ارتش سوریه برای تصرف شهر حلب آماده می‌شود و نیروهای داعش در تکاپوی شدید بودند. از خدا می‌خواستم نیروهای داعش و همه تروریست‌ها نابود شوند. محل استقرار نیروهای داعش و حومه حلب توسط خمپاره‌اندازهای سوری مورد هدف قرار می‌گرفت. یک هفته از آخرین دیدارم با جوان داعشی گذشت و هیچ خبری از لیلا برایم نیاورد.😔 یک روز نشانی منزل ابونصر را برداشتم و با توکل به خدا رفتم آنجا، خیابان و کوچه را زیر نظر گرفتم. ماشین‌های داعش و فرماندهان آنها در رفت و آمد بودند. دل به دریا زدم و به ایست و بازرسی رفتم! سرباز ایست داد، از من خواست خودم را معرفی کنم. گفتم ابوبشیر هستم و با فرمانده ابونصر فامیل هستیم! خندید گفت ابونصر از کی تا حالا فامیل سوری پیدا کرده؟😏 برو گمشو و گرنه سرت را جدا می‌کنیم!😡 ناامید به خانه آمدم. ام عایشه گفت ابویعقوب دنبالت می‌گشت. به منزل ابویعقوب رفتم. گفت آن جوان داعشی در عملیات هفته پیش کشته شد.😱 حلب حالت جنگی به خود گرفته بود. دوباره به منطقه صلاح الدین رفتم. با خمپاره قسمتهایی از خانه ها خراب شده بود. ایست و بازرسی داعش هم وجود نداشت! منطقه خلوت شده بود و رفت و آمدی نداشت! بیشتر نگران شدم! ظاهرا دیشب این منطقه توسط هواپیما و خمپاره اندازها بمباران شده بود. به خیابان و کوچه منزل ابونصر رفتم. ساختمان خراب شده بود کسی نبود! خدایا نکند لیلا کشته شده باشد، نکند زیر آوارها باشد! داخل ساختمان خراب شده رفتم و لیلا را صدا زدم. خدا کند زنده باشد 🗣 لیلا... ادامه دارد... @fatemiioon135