هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت ششم: این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم کم صدای بچه‌ها در اومد ... اونها هم می‌خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می‌خواستن برن سراغ پخش مواد ... از دزدی‌های پایین شهر چیز خاصی در نمی‌اومد ... . . برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود ... پول خوبی می‌دادن ... قرار شد واسطه دبیرستان‌ها بشیم ... پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه‌های دبیرستانی شک می‌کرد ... . . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن ... و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم ... جایی که نه سرد بود نه گرم ... اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی‌شدم ... . . اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می‌شد ... کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد ... . . بیشترین فروش بین بچه‌ها مال من بود ... خیلی از کارم راضی بودن ... قرار شد برم قاطی بالاتری‌ها ... روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد ... یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه‌ها بودن ... اما تازه این اولش بود ... . . رئیس باند تصمیم گرفت منطقه‌اش رو گسترش بده ... گروه‌ها با هم درگیر شدن ... بی خیال و توجه به مردم ... اوایل آروم‌تر بود ... ریختن توی یکی از خونه‌های ما و همه رو به گلوله بستن ... بچه‌های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن ... درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود ... منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم ادامه دارد... http://eitaa.com/fatemiioon135