داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده:
#شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت چهل سوم:
قول شرف
تمام مدتی که ما با هم حرف میزدیم عین جوجهها که به مادرشون میچسبن ... چسبیده بود به من ...
.
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ... .
و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ... خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ... .
.
- اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی؟ ... .
- امانته بچهها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکههاش، سر هم ...
.
همه دوباره خندیدن ... باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ... .
.
از کافه که اومدیم بیرون ... خودش با عجله پرید توی ماشین... میشد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ... .
.
- اینها یکی از گنگهای بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمیکنه بره سمت شون ... البته زیاد دست به اسلحه نمیشن ... یعنی کسی جرات نمیکنه باهاشون در بیوفته ... این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ...
.
.
- منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ...
.
سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ... جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135