داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده:
#شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت چهل پنجم:
بهم حمله کرد
در حالی که داد میزد و اون جملات رو تکرار میکرد و اشک میریخت ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقهاش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار...
.
با صدای بلند گریه میکرد و میگفت ... چرا با من این کار رو میکنی؟ ...
.
.
آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آیندهایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایهها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس... .
.
یقهاش رو ول کردم ... میخوای آمریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... .
میخوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش
... این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره ... فکر میکنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر میکنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ...
.
.
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمونها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... ۲ سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی میخوای چه کار کنی؟ ..
.
و اون فقط گریه میکرد ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135