❇️موشکی که افتاد روی خانه ی مردم رفته بودم درمانگاه. شلوغ بود.سامانه بیمه هم قطع شده بود. هر ده پانزده دقیقه یک بار وصل می‌شد.آن دهها مریض باید سه چهار ساعت می‌نشستند تا نوبت شان شود.مریض ها غر می زدند "که ما این همه راه را از شهرستان آمدیم حالا دکتر چرا می گوید فقط بیمه نیروهای مسلح ؟"بیمه سلامت ها کارشان گره خورده بود.منشی هم کلافه بود ولی با این حال مدارا می کرد‌ .مریض ها بعضی شان بدحال بودند و روی صندلی ها دراز کشیده بودند.ظهر رفته بودم درمانگاه که نوبتم نشده بود برگشته بودم. بار دوم بود که آمده بودم .بعد از دو ساعت ضعف کردم.چندتا میوه و شکلات همراهم بود.به دو تا از خانم ها که کنارم نشسته بودند تعارف کردم.یکی شان مریض بود. آن یکی هم شوهر بیمارش را آورده بود.خانمی که خودش بیمار بود یک قاچ سیب و یک شکلات برداشت و تشکر کرد.داشتم شکلات را باز می کردم که یکدفعه از گوشه سالن یکی آمد داخل.داشت با تلفن حرف می زد.بلند بلند خندید.آمد دوسه تا صندلی بعد از ما نشست. شکلات را گذاشتم توی دهانم.همین طور که می خندید گفت: "موشک کوجو بود.مسخره بازیه.اینا میتونن موشک بزنن؟تازه یه چیزی بلند کِردَن نَتُنُسِه پرواز کنه افتاده رو، سر، خونِی، مردم .اونجارِه سُزُنده ". ادامه در نوشته بعد.... 🔹فتح قلم🔹 https://eitaa.com/fatheGhalam