لبخندی برای مادر مادر شهید رضا کریمی🌷 من شش پسر و چهار دختر داشتم؛ پسرم ۱۰ سال داشت که پدر و یکی از خواهرانش به شدت بیمار شدند. پدرش توان کارکردن نداشت و من هم در مخارج زندگی به مشکل برخوردم. رضا سنگ صبورم بود. یک شب درحالیکه ناراحت بودم با او درد و دل کردم و گفتم که پدرت نمیتواند برای مدتی کار کند، من نمی‌دانم مخارج زندگی را از کجا بیاورم. او با لبخند به من گفت: مادر جان، غم این چیزها را نخور. او هرروز به بازار می‌رفت و آدامس می فروخت و نان آورخانه بود و دست پُر به خانه برمی‌گشت تا زمانی که پدرش دوباره سلامتی خود را به دست آورد. ما در افغانستان زندگی میکردیم و به من گفتند که زن عموی تو فوت کرده. مردم برای دیدار با من به منزلمان می آمدند. بعد فهمیدم پسرم رضا شهید شده. گفتند که او را در ایران خاکسپاری می کنیم. گفتم که ۱۰ سال است که فرزندم را ندیده ام. از افغانستان به ایران آمدیم. زمان شنیدن خبر شهادتش، برف سنگینی در افغانستان باریده بود. به من گفتند که ماه است رضا را در سردخانه نگه می دارند. برای من مادر خیلی سخت بود که فرزندم، در سردخانه باشد و من در خانه ای گرم. سه شبانه روز در برف می‌خوابیدم و خانواده مرا به سختی داخل خانه می آوردند، اما من بازهم به داخل برف می رفتم و گریه می کردم. 😭 بالاخره فرزندم را ملاقات کردم. چهره اش ذره ای تغییر نکرده بود، زیباتر و نورانی تر هم شده بود. به او گفتم: خوش غیرت آخه چرا مرا تنها گذاشتی؟ ناگهان دیدم لبخندی به من زد. با دیدن آن صحنه بی‌هوش شدم. بعدها در عالم رویا پرسیدم: فرزندم کجاست؟ گفتند: برای سربازان امام زمان آذوقه می‌برد. @fatholfotooh