♦️بابک مشتاقانه اخبار سوریه را دنبال می کرد. حدود شش ماه بود که در سپاه برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده بود و بالاخره مجوز رفتنش را گرفت ولی او اصرار داشت با رضایت پدر برود و سرهنگ زارع را واسطه قرار داد. ♦️یک روز قبل از اعزام به سوریه در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت، (آذری های مقیم) که بابک را می‌شناختند بعد از نماز از هم خداحافظی کرد و گفت که من یک مدتی نیستم می خواهم برم خارج از کشور. آنها فکر می کردند می خواهد برود آلمان. از او پرسیدند چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی؟ گفت: ما در همه ما در سوریه است من بی مادر نمی مانم میرم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب سلام الله عليها. ♦️پدر اخبار ساعت ۸ و نیم را می دید که متوجه شد بابک بدو بدو آمد رفت اتاق بالا و کوله پشتی اش را برداشت و رفت. او با پسرخاله اش هماهنگ کرده بود که با ماشین سر کوچه باشد تا کوله را به او بدهد ببرد و به خانه برگردد. وقتی برگشت پدر به برادرها پسرها و دخترانش زنگ زد و گفت گمان می کنم بابک به سوریه می‌رود همگی بیایید... همه بروید و بابک را بدرقه کنید چون دیگر بر نمی‌گردد. مادرش خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. پدرش توان نداشت از صندلی بلند شود و با بابک خداحافظی کند فقط با نگاهشان با هم خداحافظی کردند. شادی روح شهدا صلوات.🌷 @fatholfotooh