#خاطرات
#برنامه_روزانه
#سبک_زندگی_شهدا
#شهید_محمد_بندرچی
مطالب از زبان همرزم شهید نوجوان، «محمد بندرچی» است:
«این داستان مربوط به شبهایی است که در پادگان لشکر ۸ نجف اشرف در کنار شهر شوشتر مستقر شده بودیم. گردان حضرت رسول صلی الله علیه و آله قزوین به عنوان گردان غواص انتخاب شده بود؛ گردانی که در اوایل سال ۱۳۶۵ و با تبلیغات گسترده ایران که امسال سال تعیین کننده در جنگ خواهد بود، از مخلص ترین و عاشق ترین نیروها شکل گرفته بود.
سحرها وقتی برای نماز آماده می شدیم و به کنار تانکرها می آمدیم، صدای جانسوزی از اطراف محوطه گردان به گوش می رسید؛ ناله های نیمه شب دلنوازی که از حنجره عاشقی بی قرار بر می خاست و زمزمه های عاشقانه ای که از فراق یار، بی قراری می کرد. همه دوست داشتند بدانند صاحب صدا کیست؟
از بچه های نگهبان می شنیدیم که این برنامه خیلی زودتر از اذان صبح
#هر_روز دنبال می شود و خود شاهد بودم که هر روز جانسوزتر از قبل ادامه می یابد.
🌷🌷🌷🌷🌷
با کنجکاوی که داشتم، او را پیدا کردم. شانزده سال بیشتر نداشت. با قد و قواره ای کوچک، همیشه لبخند ملیح بر لب داشت و چهره استوار و مصممش حکایت از روحی بلند داشت.
پیش تر در دوران راهنمایی او را دیده بودم و حدود یک سال از من کوچک تر بود. بسیار مودب، موقّر و پاکیزه بود. در رشته ریاضی_ فیزیک درس می خواند و از تیزهوشان دبیرستان بود.
پایبندی عجیبی به انجام واجبات و حتّی مستحبات داشت و در مکروهات و مباحات هم اهل احتیاط بود.
ادامه دارد....
@fatholfotooh