پوریا اسکندرزاده دانشجوی مهندسیIT   از دانشگاه علامه طبرسی تهران داستان عشق در یک نگاه امیرعلی بستۀ کادو شده را به طرفش گرفت و گفت:«چادره!حاج خانم برات دوخته.گفت بهت بگم تبرکه... سوغات مشهده!»اضطرابی که داشت مانع از لذت بردنش از توجه حاج خانم شد.بسته را گرفت و وارد بخش ورودی خواهران شد.خودش را کاملاً در اختیار دو خانم محجبه قرار داد تا لباس و کیفش را بازرسی کنند.یکی از خانمها تذکر داد باید چادر بپوشد.فقط سرش را تکان داد.از اینکه مجبور نبود از آن چادرهایی که روی میز گوشۀ اتاقک،نا مرتب روی هم چیده شده بودند و معلوم نبود در روز چند نفر از آنها استفاده می کردند،سر کند؛راضی بود و به جان حاج خانم دعا می کرد.بستۀ کادوپیچ شده را باز کرد.هدیۀ حاج خانم،چادری سفید با گلهای درشت و برجستۀ ابریشمی بود.جنس پارچه را با سرانگشتانش محک زد.از نرمی و لطافت پارچه خوشش آمد و با ذوق و شوق،تای آنرا باز کرد و چادر را ناشیانه روی سرش انداخت.سعی کرد موهای نرم و مزاحمی را که از شالش بیرون زده بود،مهار کند.خسته از این جدال بی حاصل،با التماس به یکی از خانمها نگاه کرد.او که التماس نگاهش را خوانده بود،با لبخندی به کمکش آمد و موهایش را زیر شالش پنهان کرد.آهسته پرسید:«تازه عروسی؟»اگر امیر علی اینجا بود قطعاً می گفت:«اگه خدا بخواد!»اما جواب او به این سؤال،تنها یک لبخند محجوب بود.خانم محجبه،پرده را برایش کنار زد و با گفتن«خوشبخت باشی دخترم»به داخل حرم هدایتش کرد.از اتاقک خارج شد و بلافاصله نگاه مشتاق امیرعلی را به سوی خودش کشید.نگاه نجیبی که مثل همۀ این چند ماه،فقط تا چانه اش بالا می آمد و این بار هم به رسم قدیم،تنها به گلهای چادرش نگاه کرد.امیرعلی مات گلهای چادری بود که به زیبایی صورت «آنا» را قاب گرفته بود.با آنکه افسار نگاهش را سفت و سخت می کشید،اما باز آن نگاه چموش از یک ثانیه غفلتش استفاده کرد و به چشمهای دختری که ماه ها بود آرام و قرار را از دلش گرفته بود،نگاهی دزدانه کرد.وجدانش گوش نگاهش را کشید و نهیب زد:«طاقت بیار مرد...طاقت بیار...خدا داره اجر صبرت  رو می ده...این چند دقیقۀ آخر رو خرابش نکن!» آنا،اما حواسش جای دیگری بود و دل به دلدادگیهای امیرعلی نمی داد.نگاهش بین گلدسته ها و گنبد خاکی رنگ گردش می کرد.دلش،گاهی سوار بر بال کبوترها تا آسمان حرم بالا می رفت و گاهی همراه با سجدۀ نمازگزاران،به خاک می افتاد.امیرعلی،اجازه داد تا آنا،یک دل سیر تماشایی های حرم را تماشا کند.سپس قدمی نزدیک شد و پرسید:«بریم خانم؟»آنا بی حواس گفت:«نه!»امیرعلی یکه خورد و هول پرسید:«نه؟!چرا؟!نکنه پشیمون شدی؟!»لحن دلگیر امیرعلی،حواسش را از گلدسته ها پرت کرد.به هیچ قیمتی حاضر نبود این مرد را از خود برنجاند.امیرعلی را به لبخندی مهمان کرد و با توبیخی ساختگی گفت:«امیرعلی؟!»دل امیرعلی از این لحن پر از غمزه و ناز مالش رفت.دلش می خواست یک «جانم»از ته دل به این عزیزتر از جانش بگوید.اما...فقط گفت:«فکر کردم پشیمون شدی آنا.»آنا قدمی نزدیک شد.عطر امیرعلی را به جان کشید.دست پیش برد تا دست او را در دست بگیرد و به او اطمینان دهد که هرگز از تصمیمش باز نمی گردد.اما...خندۀ ریز امیرعلی دستش را در میانۀ راه متوقف کرد.امیرعلی آهسته،طوری که فقط خودش و آنا بشنوند؛گفت:«اِ  اِ  اِ ... آنا؟بازم یادت رفت؟»لبش را با خنده گاز گرفت و با چشم و ابرو به حرم آقا اشاره کرد و ادامه داد:«جلوی آقا می خواستی دست یه نامحرم رو بگیری؟»و در حالیکه سعی در مهار خنده اش داشت،با لحن بامزه ای گفت:«وای وای وای...دختر بد!»آنا خنده اش گرفت و دل امیرعلی ضعف رفت برای خنده های شیرینش.آنا اخمی روی پیشانی نشاند و پرسید:«حالا چرا نگام نمی کنی؟»امیرعلی دستی به چشمهای خسته اش کشید و با انگشت شست و اشاره کمی آنها را فشرد و همانطور سر به زیر گفت:«والا من که از خدامه نگات کنم اما...راستش از آقا خجالت می کشم.»و در دل آرزو کرد:«کاش زودتر محرم می شدیم!»آنا،مثل دختر بچه های لجباز پایش را روی زمین کوبید و گفت:«حالا باید این همه راه رو می اومدیم اینجا؟خب همونجا هم می شد این کارها رو انجام داد دیگه؟»امیرعلی که محو گنبد شده بود،دستش را روی قلبش گذاشت و سلام داد و سرش را به احترام تا روی سینه اش خم کرد.سپس گوشۀ چادر آنا را گرفت و کشید و گفت:«غر نزن دیگه خانوم...دلم می خواست آقا شاهد عقدمون باشه!»آنا دیگر هیچ حرف یا به قول امیرعلی غری نزد.از برق چشمهای امیرعلی می خواند که او دیگر جوابش را نخواهد داد.امیرعلی باز غرق عشق امامزاده شده بود و او را فراموش کرده بود. امیر علی می رفت و آنا را هم به واسطۀ چادرش دنبال خود می کشاند.نزدیک ضریح که رسیدند،ایستاد.چادر آنا را رها کرد و گفت:«از اینجا به بعد باید خودت تنها بری...با آرامش برو جلو...دستت که به ضریح آقا رسید،از ته دل اون کلمات و بگو...بعد هم هر