🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ75 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• _امیر حسین هر اتفاقیم بی افته من با قولم هستم... _میدونم؛فقط میخواستم بگم که بدونی...آخه هردوتا بی تابی هاشونو دارن ! _میتونم درکشون کنم اما خب این تصمیمیه که ما گرفتیم امیرحسین از سرعت ماشین کم کرد و گوشه ای ایستاد. _امیر چرا وایستادی؟ دیر میشه ها _فقط خواستم یه چیزی بگم که خیلی وقته به عقب انداختمش _چی؟ _ممنون که همراهمی نگاهش رو روی چشمهام ثابت کرد؛نگاهمو ازش گرفتم و لبخندی زدم و گفتم: _من همیشه از خدا همچین همسری میخواستم. مغرور گفت: _آره دیگه؛تو خوابتم نمیدیدی یه همچین شوهر پایه ای گیرت بیاد. به شوخی به بازوش ضربه ای وارد کردم و گفتم: _حالا خوبه اول از همه جنابعالی تشکر کردی که همراهتم... صدای تلفنم باعث شد هردو دست از خندیدن برداریم و بجاش گوشی رو برداریم ! نگاهی به اسم روی تلفن انداختم: _زنداییه،بهتره خودت جواب بدی. گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و جواب داد: _جانم مامان؟ اول سکوت کرد اما بعد از چند ثانیه صدایی از پشت گوشی با بغض اومد: _الو؟ _الو سلام مامان خوبی؟ صدای زندایی همونطور بغض آلود بود و سعی میکرد از بغض کم کنه: _کجایین مامان جان؟ _ما تقریبا رسیدیم،چیزی لازم داری؟ _نه عزیزم زودتر بیاین خداحافظ منتظر خداحافظی امیرحسین نشد و گوشی رو قطع کرد. نفس سنگینی کشید و اخمهاش توی هم رفت. دوباره سوئیچ رو پیچوند و راه افتادیم، نه من حرفی زدم نه امیرحسین هردومون از ناراحتی بقیه ناراحت بودیم اما هیچکدوم از موضع خودمون کنار نمی آیم.. تقریبا ۱۰ دقیقه بعد از قطع تماس رسیدیم جلوی در خونه. نگاهی به کل کوچه انداختم این کوچه کُلش خاطره هست... امیرحسین متوجه ی نگاهم شد و با لبخند گفت: _یادته صبحایی که سانس دانشگاهمون باهم بود و همیدیگه رو میدیدیم؟ همونطور مثل امیر لبخند زدم: _آره تک خنده ای کرد و گفت: _من اونموقع ها خیلی استرس میکشیدم _چرا؟ _بهترین لباس هامو میپوشیدم، هزاربار خودمو تو آیینه نگاه میکردم و موهامو مرتب میکردم. _وا...تو اینهمه کار میکردی من نمیفهمیدم؟ لبخندی گوشه ی لبش نشست _همین که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکردی من رو مصمم تر کرد که بیام خواستگاریت. مطمئنم تا قبل از عقدمون نمیدونستی رنگ چشمهام چیه! _ولی الان میدونم...بعدشم شما خودتم هروقت که نگاهت دوثانیه به نگاهم گره میخورد از خجالت سرخ میشدی و سرتو مینداختی پایین و... -سلام با صدای ارسلان هردو به سمتش برگشتیم. نگاهم رو که به چشمهای قرمزش دادم سریع به سمتم دوید و در آغوشم گرفت. بغض شدیدی کردم اما باید جلوی خانواده قوی باشیم‌...اگه ما بخوایم گریه کنیم روحیشونو از دست میدن و دیگه امیدی به رضایتشون نیست. امیرحسین تعصب شدیدی روی رضایت بزرگترا داره و حتی ممکنه بخواطرش زیر همه چیو بزنه.‌‌. همونطور که ارسلان رو در آغوش گرفته بودم نگاهم به پشت سر ارسلان افتاد. یگانه خیلی بامزه جلوی دهنشو گرفته بود و گریه میکرد. از حالتی که یگانه داشت میون اونهمه بغض لبخندی زدم.. ارسلان از آغوش من جدا شد و به سمت امیرحسین رفت. روی زانو نشستم تا یگانه به سمتم بیاد. آروم آروم به سمتم اومد و در آخر محکم خودشو توی آغوشم انداخت. _آبجی راست راستی داری میری شهید بشی؟ _اولا سلام. _سلام. _دوما کی همچین حرفیو زده؟ _داداش ارسلان موقعی که داشت نماز میخوند بعد از نمازش داشت دعا میکرد . _خب؟ _میگفت فقط شهید نشن نگاهم رو شاکی به ارسلان دوختم دستی به ته ریشی که تازه دراومده بود کشید و درمونده نگاهم کرد از روی زمین بلند شدم و چادرمو تکوندم. _خب حالا برین داخل اونجا هم میتونیم حرف بزنیم. امیرحسین زنگ زد و چندثانیه بعد در باز شد. همینکه وارد شدیم سکوت بزرگی که قبل از ما توی خونه بود شکست و همه به احترام ما ایستادن. مامان و زندایی زدن زیر گریه و دایی و بابا فقط با حسرت و دلسوزی نگاهشون کردن و چیزی نگفتن گفتم: _مامان ، زندایی ... خداییش اینجوری که گریه میکنین آدم فکر میکنه داره میره سفر آخرت ! ارسلان و امیرحسین خندیدن که با چشم غره ی بابا مواجه شدن. بابا با نگاهش به مامان و زندایی اسرا بهشون فهموند که : نمی‌بینین وضعیتمونو؟ الان وقت خندس؟ هردو هم عقب نشینی کردن و ساکت شدن. بلاخره نشستیم. امیرحسین گفت: _ما اینجاییم تا رضایت شماهارو بگیریم و بریم... مامان بی مقدمه گفت: _من ناراضی ام . زندایی هم تایید کرد . امیرحسین نگاه ناامیدی بهم انداخت ، منم با باز و بسته کردن چشمهام دوباره امید رو بهش دادم. گفتم: _چرا؟ چرا ناراضی هستین؟ _نمیخوایم جوونهامون پر پر بشن... به اعتراض بلند شدم که همه ی نگاه ها روی من ثابت موند...الان باید یه جوابی بدم که هم رضایت بدن هم ناراحت نشن ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @roomanzibaee