🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از خواب پریدم و نگاهی به اطرافم انداختم. دکتر بالای سرم با دقت به آزمایشها نگاه میکرد... کمی فکر کردم که فهمیدم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده؟ بی مقدمه گفتم: _ معین کجاست؟ از صدام رنگ تعجب رو به مراتب بر چهره ی دکتر میدیدم .. _ شما به هوش اومدید . . راحله به سمتم اومد و در آغوشم کشید. _ عزیزم حالت خوبه؟ عصبانی گفتم: _ جواب منو بدین ، معین کجاست... باید ازش یه سوال بپرسم . دکتر خیلی جدی به راحله نگاه کرد: _ چرا به حرف من گوش نکردید ؟ خوبه الان این توهمات توی ذهنش ایجاد شده؟ راحله شرمنده گفت: _ آقای دکتر به خدا خودش با چشمای خودش دید که روی معین پارچه سفید کشیدن ... گوشهام شروع به سوت کشیدن کردن.. دستهامو گذاشتم روی گوشهام ! احساس سیاهی کردم ... یادم اومد . زمانی که روی معین پارچه سفید انداختند... زمانی که من بهترین آدم زندگیمو از دست دادم... زمانی که فقط داد میزدم و گریه میکردم ؛ راحله سعی داشت آرومم کنه ! همه ی خاطرات مثل باد از جلوی چشمهام رد شد. گریه های راحله تمومی نداشت.. دکتر رو به راحله گفت: _ این غش کردن ها برای سلامتی جسمی و روانیش مناسب نیست . لطفا تسکینش بدید ‌. دستهامو از روی گوشم برداشتم . پایین پیرهن دکتر رو گرفتم و فریاد زدم: _ من دیگه به زندگی قبلیم برنمیگردم... من دیگه پیش اون پدرِ لعنتیم نمیرم ؛ من دیگه همراهِ اون برادرای وحشیم نمیشم ! دکتر زوم کرد روی حرکات و رفتارم ، بدون هیچ ترس و خجالتی فریاد زدم : _ اونا منو کشتن . من دیگه اون رویای قبل نیستم منو از اینجا ببرید بیرون تا پدرم نیومده... نفسهام بریده بود و توان فریاد رو نداشتم. تازه متوجه شدم که دور و اطرافم کلی آدم جمع شده. دکتر که تا اونموقع ساکت بود رو به پرستارها اشاره کرد که همه رو بیرون کنن. همه حتی راحله که تا اونموقع با تعجب نگاهم میکرد بیرون رفتن. روبه‌رویم فقط دکتر بود که با اخم نگاهم میکرد. اخمهاش غلیظ تر شد و پرسید: _برای فرار از خانوادت ازدواج کردی؟ چشمهام از تعجب گرد شد! ادامه داد: _معین رو دوست نداشتی ، درست میگم؟ .. چشمهام پر از اشک شد ؛ تار میدیدم... خاطراتِ تلخ و شیرینم با معین یکی یکی از جلوی چشمهام رد میشد. قطره اشکی از چشمهام جاری شد و ریخت روی گونم؛ نگاهش روی اشکم ثابت موند‌. _ همین اشک همه چیز رو برام ثابت کرد. خواست بلند بشه که با التماس گفتم: _ تروخدا مرخصم نکن. دوباره رو به روم نشست؛ گفت: _ پس تعریف کن زندگی تو .. من قراره که بهت کمک کنم ! با تردید پرسیدم: _ چرا ؟ نفس سنگینی کشید و گفت: _ چون من یه پلیسم‌. معین و همکارانش یکی از بزرگترین باند خلافکاری توی تهران رو دارند ؛ با کشته شدن معین که میدونم از روی قصد بوده بقیه ی همکارانش گم و گور میشن و خبری ازشون نیست . تو نامزد یکی از بزرگترین رئیس خلافکار شده بودی ! قصد داشت از توهم سوءاستفاده کنه اما تقدیرتو خدا خیلی خوب نوشته... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• { نویسنده:اربابِ‌قلم } @film_nevis کپی !؟ خیر بزرگوار . .