☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #1
ᒍᗴᒪᗪ #1
_ نازنین ، بدو بیا روبیکا
با تعجب گفتم :
_ وا .. چته تو ؟
_ بیا روبیکا یه چیزی واست فرستادم
عضو شو .
_ میترا تو نمیدونی ما تازه اسباب کشی کردیم بعد تو زنگ میزنی بجای احوالپرسی میگی بپر روبیکا؟
باصدای بلند خندید که
موجب شد منم خندهم بگیره .
_ دیوونه بپر روبیکا
تماس رو قطع کرد .
به طبع از دستورش پیامرسان روبیکام رو باز کردم .
لینک گروهی به عنوانِ " دوستانه "
از طرف میترا فرستاده شده بود .
بعد از لینک ، پیامی فرستاده بود : " ایشالاتوهمبهمراددلتمیرسی" با یک
ایموجی خنده .!
لبخند روی لبهام نشست و
از روی کنجکاوی ، روی لینک کلیک
کردم و واردش شدم .
بلافاصله سلام رو تایپ کردم و فرستادم.
همه به من سلام کردن و
یکی یکی تایپ میکردن " اصل بده "
من تازه متوجه شده بودم
که باید خودم رو معرفی کنم .
پس خودم رو اینطور معرفی کردم :
" نازنینم ، ۱۲ ساله از تهران "
همه به من خوش آمد گویی گفتن
و منم توی دلم قند آب میکردم .
شیرینی اون آشنایی روی لبهام نشسته بود
که پیامی بالای گوشیم ظاهر شد .
" سلام نازنین خانم . دیدم که شما
توی گروه تازه وارد هستید ، خواستم
خودم شخصا بهتون خوش آمدگویی کنم "
و ایموجی قلب قرمزی واسم ارسال کرد.
سلام کردم و ازش تشکر کردم .
پیام بعدیش روی صفحه ظاهر شد :
" افتخار میدید باهم رفیق بشیم ؟ "
یاد دوستان دبستانم توی رشت افتادم.
همشون رفیق پسر داشتن پس برای
منم طبیعی بود که یه رفیق جنس
مخالف داشته باشم .
با کمال میل درخواستش رو قبول کردم
مدتی باهم چت میکردیم .
پیام دیگری برای من اومد .
یه پسر دیگه !
اون هم همون درخواست رو داشت ،
برای من این امر طبیعی بود .
_ نازی بیا کمک !
به خواهر کوچولوم که
جعبهای بزرگ دستش گرفته بود
نگاه کردم .
قبل از اینکه به کمکِ ناهید برم
برای همشون معذرتخواهی و بعدش هم
خداحافظی رو تایپ کردم .
منتظر جوابهاشون نشدم و به طرف
ناهید رفتم .
_ چرا این سنگینهارو بلند میکنی ؟
_ خب کسی نبود ، اینها وسایل اتاق منه .
میخوام زودتر بچینمشون .
کمک کردم تا وسایل رو توی اتاق ببریم .
مامان روسریش رو روی سرش انداخت و
گفت :
_ نازنین من دارم میرم بیرون خرید .
بیا کمک .
بی هیچ حرفی ، کلاه و هودیِ مشکیم رو
پوشیدم و منتظر مامان شدم .
نگاه پر از حرفش رویم ثابت موند که گفتم :
_ چیه مامان ؟
_ خودت خجالت نمیکشی ؟
_ مامان یه طوری میگی انگار خودت
چادر میپوشی !
_ نازنین ...
صدای عصبانی بابا ، من رو به سمت خودش کشوند .
حق به جانب گفتم :
_ این تصمیم خودمه ، دوست دارم
اینطوری بگردم ...
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . !