☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #3
ᒍᗴᒪᗪ #1
با گریه از خواب بیدار شدم .
توی فضای تاریکی که خونه رو در برگرفته
نمیتونم جایی رو ببینم .
پس شدت گریهم بیشتر شد .
مامانم با شنیدن صدایم ، در رو باز کرد و
برق را روشن کرد .
با نگرانی جلو اومد و دستهام رو گرفت :
_ چیشده عزیزم چرا انقدر سردی ؟
بخواطر گریهی زیادم نتونستم جوابش رو بدم که ادامه دار پرسید :
_ خواب بد دیدی ؟
با تکون دادن سر تایید کردم .
لبخندِ نگرانی روی لبهاش نقش بست .
_ خیرِ عزیزم .
به زور لب زدم :
_ ما..مان ، میشه بریم پذیرایی بخوابیم ؟
دستم رو گرفت و بلندم کرد .
_ بریم عزیزم ، بریم .
با اینکه مامانم کنارم دراز کشیده بود اما
بازهم میترسیدم .
این خواب فقط یه معنی داشت ؛
اونم این بود که من و خانوادهم در خطری بزرگ هستیم ...
یادم افتاد که به سردار گفته بودم
کمکم کنه . یک لحظه دلگیر شدم
از اینکه به سردار گفته بودم دستم رو بگیره
و نگرفته .
نگاهم به تابلویِ السلامُعلیکَیااباعبدالله افتاد .
توی دلم گفتم :
_ امام حسین ، اگه این خطر از ما دور بشه
من هم حجابم هم نمازم و روزهم رو میگیرم
فقط تروخدا این خطر نباشه .
دلم یکم آروم و قلبم گرم شد .
شاید نشونه ای بود از طرف امام حسین که میگفت ، نگران نباشم .
چشمهام کمکم گرم شد و به خواب رفتم .
با صدای اذان صبح چشمهام باز شد .
با خودم گفتم :
_ از امروز ظهر ، شروع میکنم ..
ناخواسته متوجه شدم که همین اول کار
عهد شکستم !
با این حال ، خستگی یا بهتره بگم تنبلی
باعث شد تا از جایم تکون نخورم .
بعدازصبحانه ، گوشیم را روشن کردم
و پیامهام را دونه به دونه چک کردم .
سبحان و امیر بهم پیام داده بودند
و ابراز نگرانی کرده بودند .
از اینکه جوابشون را بدم اکراه داشتم ،
همین زمینه ی حرکتم به بیرون از این باتلاقی شده بود برای خودم درست کرده بودم .
پیامهاشون را پاک کردم و هردو رو بلاک کردم ؛ از گروه هم لفت دادم .
گوشی را با بیحوصلهگی پرتاب کردم روی تخت و خودم رو به خواب زدم .
صدای زنگ گوشیم بلند شد ، سارا
بود ؛ تماس را وصل کردم :
_ بله ؟
_ سلام بی معرفت چرا از گروه لفت دادی؟
_ حوصله ندارم
_ واا .. حالا چرا امیر رو بلاک کردی دیوونه ، به این خوشتیپی و خوشگلی ، داره دست و پا میزنه که باهاش رل بزنی .
_ سارا میفهمی چی داری میگی ؟
_ چیه خب منم رل دارم ، این یه چیز طبیعیه.
و حقِ منِ که با کسی رابطه عاشقانه داشته باشم.
یک لحظه احساس کردم حالم داره بههم میخوره.
_ کاری نداری سارا ؟
_ ببینم نکنه جایی عضو شدی ؟
_ منظورت چیه ؟
_ بسیجی جایی ...
و بعد زد زیر خنده !
دیگه واقعا حالت تهوع داشتم .
_ ببین امیر ۲۷ سالشه من ۱۲ سال ،
بخوامم وارد رابطه ای بشم با یکی همسنوسال خودم میرم .
_ اوهوع ، خیلیخب قانع شدم .
فقط بهت بگم که امیر تورو دوست داره
_ غلط کرده
و بعد با عصبانیت تلفن رو قطع کردم و
به سمت سرویس بهداشتی دویدم .
فکر اینکه بخوام با یه مردی که از خودم بزرگترِ وارد رابطه بشم حالم رو بهم زد و
بالا آوردم .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !